عطیه نصرتی فروردین 21, 1399مقالهدیدگاهها برای در فراق آن جدایی ها ،اشکی و آهی/جلال میرزااقایی بسته هستند696 Views
اختصاصی همای گیلان، نه نوستالژی است و نه دنیایی جدا از همه ی آرزوهایمان .فراموش نکرده ایم اون همه خاطره ها را ،که هنوز با تاروپودمان گره و دلبستگی دارند و می توان گفت که هویت و ماهیت وریشه شخصیت مان ،بدان وابسته است .
چطور می توانیم فراموش کنیم که روزی و روزگاری در همین دیار ،درکوچه پس کوچه ها و بر سر هر کوی و برزن این خاک، هزاران خاطره و سالها عمر ،با صدها آرزو در دل و نهان خویش ،ذخیره داریم .
با بهارش ،با چهار فصل ش .دوستی ها ورفاقت ها و عشق ها ،چقدر طعم شیرین انسانی می داد .تغییرات فصول و باران های پاییزی و برف های سنگین و بهار دل انگیز که سرشت و ذات و حتی سرنوشت مان را به رنگ زیبای خویش در آورد .
صداقت بود و راستی و ایمان و باوری و باروری، و هرچه بود به اکمل و کمال و دنیای زیبای هستی که خالق بزرگ آنرا به یمن این صداقت ها ،هدیه داده بود .
پیرامون خانه ها نه دیواری بود و نه حصاری و نه چشم زخمی ! حیاط همه خانه ها به هم وصل و یکسره بود و تا دهها خانه آنطرف تر را می توان به یک چشم نظاره کرد و همسایگی بوی انسانی و صفا و یکپارچگی میداد و حیاط همه این خانه ها مملو از درختان میوه های محلی بود که فصل خزان آنها را به رنگ جادویی خویش آراسته بود و حتی برف زمستان هم آنرا ،افسانه کرده بود و روابط ناب انسانی در همه این سالها ،برگ زرینی بود برای آیین انسانی زیستن که شعار هیچ پیرو اگزیستانسیا لیستی(اصالت وجود) بدان نمی رسید .
اون دوستی ها ، رفاقت ها،انسانیت ها،شرافت ها،غیرت ها،شور و شیدایی ها ..وقتی دیگر نیست ،دلت میگیرد .
وقتی با حال وهوای اون سالهای رویایی ،نفس می کشی و روزنه ای هم بسوی زیست انسانی و عاشقانه نمی بینی آنگاه محکوم به مرگ تدریجی خواهی شد .
سالهایی که حتی پرندگان ،آب ها ،درختان ،کار و تلاش و دین و ایمان ،درس و مشق ،کلاس درس ها ،دعا و آرزوهای آسمانی مادران و لبخند زیبای همسایه در هر صبحگاهی و چهچهه و آوای دلنشین چکاوک ها بر سر هر شاخساری ووو…برات بهشت می ساختند و تو بی پروا از هر دغدغه ای و گزندی بسان طفلی گریز پای ،قدم بر کوچه های سرنوشت می گذاشتی .
نه ترشرویی بود و نه ابروکمانی و نه پادگانی و نه لرزیدن بر سر ایمانی .
همه با هم برابر و یکسان بودیم .نه کسی ضد انقلاب بود و نه کسی انقلابی و نه چپ داشتیم و نه راست و نه وابسته به اجنبی و آنچه بود بهار بود و عشق بود و دوستی و انسانیت .
بقول کانت :
“هر انسانی باید متمدن ِ عصرِ خویش باشد ”
ووقتی به همه اون سالهای عشق ،دوستی ،مروت و جوانمردی ،کرامت و ارزش های والای انسانی ،فکر می کنم وامروزه به خزان و خذلان آنها می نگرم ،چقدر متمدن بودیم و چه تمدن گرانبهایی را از دست دادیم و امروزه باید برتابوتِ مرگ همه آنها ،می باید گریست .
بی باوران عالم هستی و عشق ،وقتی با تحولات زمان و در پستوی تاریخ ،عشق را به مسلخ بردند وبا ناکامی ها ، کام ها را تلخ کردند و بقول ابن خلدون ،بین خواسته ها و ایمانشان فاصله افتاد ،آنگاه حیات را برهوت انسانی یافتند و بزور شلاق خواستند که بهشت بسازند که در صبح آرزو هایشان به دروازه های جهنم رسیدند ونه دیگر از آن صفا و پاکی ها خبری هست و نه لبخندی که پیام عشق و محبت و انسانی دهد و جای همه آنها را ،فقر و فحشا ،دزدی ،اختلاس ،چپاول ،اعتیاد ،بی اعتمادی ،ریا ،سالوس،دورویی،ظاهر سازی ،….گرفته است
و سرانجام یاد باد آن روزگاران یاد باد که عشق بود و همه دنیای پاک کوچه ،پس کوچه های محله ،و بچه محله های با صفا که گاهی در حسرت دیدار شان ،باید مخفیانه اشک ریخت .