اختصاصی همای گیلان: برف بود، کوران برف. «آسمان برفی بر زمین گذاشته بود که سالها بعد مردم بگویند همان سال سیاه».* تمام راه ها و کوره راه ها را بسته بودند؛ انعکاس صدای یک قزاق به کرات در کوه می پیچید؛ برگردید! امان نامه و قرآن آورده ام..
تنها دو نفر در کوران برف، پشت به کوه های غرب، بی رمق راه می رفتند. هنوز امیدشان به شعله کم فروغ غروب خورشید گره خورده بود. دو نفر در کوران برف توانشان کم شده و سرمای تنهایی امانشان را بریده بود. اندکی بعد، در این راه پیمایی دو نفره، تنها یک ردپا در برف به جا می ماند، ردی از خون، خون منجمد شده یک مرد ۵۰ساله، پا به پای میرزا در برف می ماند. آن مرد «شانه پهن موحنایی» که بود که بر دوش آن مو مجعد مشکی در کوران برف راه می رفت؟!
شانه های میرزا، از خون آخرین بازمانده اش رنگین شده بود. بعد از کشته شدن راه بلد مسیر «میرزا نعمت الله»، میرزا مانده بود و گائوک، سرگردان در کوه های تالش می باید از پناهگاهشان بدر می آمدند. جای امنی در گیلان نمانده بود.
«فردریش گائوک» با لهجه آلمانی و روسی اش بریده بریده به میرزا التماس می کرد که زمین بگذاردش: زمینم بگذار میرزا، زمینم بگذار. خسته ام، دلم می خواهد بخوابم. دلم می خواهد تا ابد بخوابم. خواب رویاهای کودکی اش را می دیدف زمانی که در اصفهان زیسته بود.
« دلش می خواست بخوابد، برف آرام و بی صدا می بارید ، و آسمان چقدر قشنگ شده بود، گفت: بگذار خودم بمیرم؛ برادر»* این سرمای عمیق، این سرهای در گریبان، این سکوت در برف، خواب را بر چشمانم هدیه می دهد.
گائوک التماس می کرد: میرزا زمینم بگذار. تو خود از ناحیه کمر رنج می کشی. هنوز یادم نرفته وزن سنگین آن گلوله ی توپی که در فتح تهران به دوش کشیدی، به کمرت آسیب زده است. وزنی که وزنه اش هنوز قلبت را می آزارد، چه مرارت های بیهوده ای! سرما و وزن من بدترش می کند میرزا زمینم بگذار.
کوچک جنگلی، اما با گام های بلندش به راه ادامه می داد، دلش به رهایی «گائوک» رضا نمی داد. قلب رئوف او به حال قزاق های وطنی هم رحم می آورد. در تمام۷سال تعقیب و گریز، تا جاییکه می توانست جنگلیان را وا می داشت که در جنگل پنهان شوند تا خون کسی ریخته نشود. بارها با عتاب اجازه نداده بود، برادر کشی در جنگل راه بیفتد.
میرزا اما امید به گذر از گردنه داشت. طاقت بیاور بردار، زخم هایت گائوک! رهایت کنم! گرگهای وطنی در کمینت نشسته اند!
شاید جان سپرده بود که دیگر جواب میرزا را نداد. وقتی قزاق ها به جسد یخ زده میرزا رسیدند؛ خبری از گائوک نبود. مرد موحنایی که تا اخرین روزهای حیات دست از آرمان های میرزا برنداشت.
جسدش هیچگاه پیدا نشد. گائوک، این دیپلمات کارکشته میرزا کوچک جنگلی، شکم چند حیوان گرسنه را سیر کرد؟!
این نومسلمان، در قعر جنگلهای فومنات در میرزا چه دیده بود که با زن و دخترش به اسلام ایمان آورد و در نهایت در پناه میرزا جان سپرد. خودش گفته بود میرزا را اول بار در تهران دیده است، سالهای ۱۳۲۹قمری. آن زمان که میرزا آزادیخواهی شناخته شده بود. یک سال پیش از آنکه میرزای سرخورده از شکست مشروطه، تفنگ به دست به جنگلهای گیلان پناه برد، میرزا را دیده و مرام آزاد اندیشی اش را پسندیده بود. همان زمانها بود که گائوک، سفارت آلمان در تهران را رها کرد و خود را به دریای رویاهای میرزا کوچک سپرد.
فردریش گائوک- که او را هوشنگ می خواندند- به سرعت در میان جنگلیان، محرم اسرار و مشاور امین میرزا شناخته شده بود. نماینده میرزا بود در مسکو، دیپلماتی کارکشته که فارسی و روسی را به خوبی تکلم می کرد، مترجم و مشاور امین میرزا در جلسات مذاکره با نمایندگان دیگر کشورها.
اردیبهشت ۱۳۰۰ خورشیدی، «گائوک» عملا همه کاره میرزا کوچک خان شده بود و از اول تیرماه همان سال مجدد سرکمیسیر کمیته انقلاب گردید.
گائوک در تیرماه ۱۳۰۰خورشیدی به دست میرزا در گوراب زرمیخ اسلام آورد، نیک می دانست که مذاکرات میرزا با بلشویکها تنها یک تاکتیک نظامی است. وقتی «حیدرخان عمواوغلی» برای واسطه و آشتی میرزا و بلشکویها به گیلان آمد؛ گائوک به «یان کولارژ» همین نکته را تاکید کرده و یادآور شده بود.
این تکنسین چک تبار، در یادداشت هایش پاسخ سوالش را از زبان گائوک اینگونه می نویسد:« هیچگاه اتحاد با حزب کمونیست ایران برقرار نخواهد شد. کوچک خان از رفتار زورگویانه بلشکویکها بیزار است. با نفوذ روسیه در ایران مخالف است. مذاکرات را هرچه بیشتر کش می دهد تا سربازان بیشتری را گرد آورد و تمرینات کافی و اسلحه کامل برای افرادش فراهم کند. با تهران هم مذاکراتی دارد و به احتمال زیاد در پاییز جنگ جدیدی در خواهد گرفت.»
جنگ جدید در پاییز درگرفت. اما این بار تطمیع و تهدید رضا قزاق، خیلی ها را از دور میرزا پراکنده کرد. سخیف ترین این جنگ، تراژدی بود که همراهان دیروز میرزا، دشمن خونی اش شده بودند. حالا دشنه به دست در کوران برف ۱۱آذر۱۳۰۰خورشیدی به دنبال میرزا بودند تا سرش را پیشکش به تهران بفرستند. کسانی که تا دیروز خود را فدایی میرزا می خواندند، حالا راهنمای قزاق ها شده اند. تمام کوره راه ها مسدود و آرمان های یخ زده میرزا را می جویند.
کسی نمی داند میرزا و گائوک در آخرین ساعات زندگی شان چه با هم نجوا می کردند؟! آیا بوران و سرما رمقی برای گفتار آخرین باقی گذاشته بود؟ شاید میرزا در آن سوی گردنه گیلوندان، هنوز روزنه امیدی می دید اما … برف و کوران رد این جوانه را فسرد.
*برداشت از رمان سمفونی مردگان، عباس معروفی
بقلم مهری شیر محمدی