عطیه نصرتی اسفند 29, 1398مقالهدیدگاهها برای آری! باید بسوی بهار پرواز کرد/ جلال میرزااقایی بسته هستند251 Views
اختصاصی همای گیلان،در این دیار ، با فرهنگ و آداب و رسومی بسر می بریم که بی درد و رنج و غم و غصه و آه و اندوه ،نشاید زیستن و چشمان برای گریستن! و کمتر نگریستن.
عمق نگاه و باور های اعتقادی در فراسوی زمان و اعصار، آنچنان یادگار و میراثی دردناک از اسلاف و اخلاف به ودیعه گذاشته است که عمرهای درازی از نسلهای بعد به یغما و تاراج رفته اند .
شکوِه ها و گلایه ها و ناله های جانسوز که در برگ برگ ِ تاریخ و در قالب شعر و هنر و رثا و مرثیه ،همنشین همه ایام ِ اهل دل و صاحبدل و روشندلان شده است و در ساغر میحانه ی تاریخ ،دل و عمر و ایام را بی کام و بی نام و نشان رفتند و عِطر دل انگیز شکوفه های بهاری را به مشام ندادند و شدند قربانیان بینوای چرخ زمان و زمانه .
آشنایی با میراث فاخر بشریت و دل در گرو پیام های رستگاری ادیان ،شاید تسکین درد های تاریخی و درمان موقتی این درد هِزاره ی تاریخ باشد و لیکن عمق اندوه زمانه که امتزاج و انضمام همه ی سر خوردگی های بشری در ایام تاریخ می باشد ،به آیتی و روایتی و کنایتی ،درمان نپذیرد و بهبود نشاید .
اسرارِ هق هقِ شبانه ی نخلستان ها و شبستانها و اشک داغ از چشمه ی چشم مستان در رویش شکوفه های بهاری و آه و ناله و وِرد شبهای تار و نگارش شِکوه ها و شیون های تاریخ را تنها و تنها به امید رویش و تولد شکوفه های بهار ،نشستیم و هستیم و مستیم .
اسرار هستی در خلقت و احوال مستی در طریقت و گامهای تاریخ در حرکت ،همه و همه ی نوای عاشق مست بود که بر گلدسته گنبد افلاک ،صدا و صلایش از دروازه های تاریخ عبور کرد و طوقی بر گردن عشاق زدند که هوش و بهوش باشید که شکوفه های بهاری چون جمع مستان، در رهند .
آنکه بنده ی در بندِ نام و نشان و فریفته ی کام عطشان که ذوق زیبای شیدایی را به کوی بی نشان زد هشدار!
نه مستی و نه عاشقِ الستی راساغری کند و نه بهر دلی ،بیقراری کند .
صورت و سیرت و فطرت ،گر در تکاپوی زمان و دوران ،آلایش و پالایش نشود و فطنت و مکنت و نکبت، جار شود و یوغ بندگی و در ماندگی ،رونق بازار شود و صومعه داران قدیسی نکنند و ابلیسی پیشه کنند و مُصحف ِ عشق را فحص نکنند و پیمان فسخ کنند تا که ایوان مداین به کامی ،نَسَق کنند .
باید به امید تولد شکوفه های بهاران ،تولدی دیگر یافت و اَمارات و اِشارات و انتشارات را به سیاق دمیدن صبح سَحَر به سِحر کشید و جام مستی دیگر به سر کشید .
در کوی دوست، دل به سرمستیِ شقایق و سوسن وصنم سنبل و گل دادیم و پریشان احوالی چون نوای بلبل دادیم و آوای هَزاره های هِزاران شدیم و عاشقِ آن پرستوی مست شدیم که بسوی بهار ،پرواز کرد .
آری !
باید بسوی بهار پرواز کرد .