همای گیلان: دختر جوانی که برای تسکین دنداندرد به توصیه پدر معتادش تن به مصرف موادمخدر داده بود، پس از چند سال در حین فرار و رفتن به پاتوق معتادان، هنگام سرقت، دستگیر شد.
سمانه ۲۱ساله است؛ اما چهرهاش ۱۰سال پیرتر نشان میدهد. او بهجرم سرقت دستگیر شده است. برایم باورش سخت است که دختری به سنوسال او بتواند چنینزندگی بههمریختهای داشته باشد؛ اما او مقابلم نشسته، پس حضور دارد و به قول خودش دختران و پسران زیادی مثل خودش را میشناسد که در کوچهپسکوچههای این شهر زندگی میکنند و شبیه او هستند.
ماموران کلانتری۳۹ مشهد در پیگیری پرونده سرقتهای خیابانی، او را شناسایی و در خانه مجردی دوستش دستگیر میکنند. این دختر با زن معتاد ۲۴ساله دیگری همخانه می شود و آن ها برای رسیدن به مواد، دست به سرقت میزدند.
سمانه خستهتر از آن است که تقاضای گفتگویم را رد کند و بدون هیچگونه مقدمهچینی میگوید: «بچه بزرگ خانواده هستم و مواد صنعتی میکشم. پدرم معتادم کرد. ۳سال قبل برایش بساط موادمخدر میچیدم و پای درددلهای ناتمامش مینشستم. اولینبار بهخاطر دنداندرد سیگار کشیدم؛ اما بیاثر بود. پدرم گفت چند پک دود تریاک، مُسکن درد دندانت است. چند بار دیگر هم بهخاطر بیماری، مواد زدم. بدنم آرام میشد و حس بیخیالیاش برایم خوشایند بود. من به سیگار و تریاک، اعتیاد پیدا کردم. یک روز از کیف مادرم پول دزدیدم و رفتم تریاک بخرم که دستگیر شدم. پدرم فهمید معتاد شدهام و مسئولیت مواد را گردن گرفت و گفت از من خواسته برایش مواد بخرم.»
دختر جوان که مشخص بود خماری اذیتش میکند، پس از چند خمیازه ادامه میدهد: «پدرم رازم را حفظ کرد و اجازه نداد مادرم بویی از ماجرا ببرد. اینطوری بود که از پدرم یک قهرمان بامرام در ذهنم ساخته بودم. او شیشه میکشید و پسر دوستش که مواد برایش تهیه میکرد، خواستگارم از آب درآمد. پدرم نگران آیندهام بود و نمیخواست مثل خودش بشوم و بههمینخاطر به خواستگارم جواب رد داد. اینکه خودش معتاد بود؛ اما سعی میکرد مرا ترک بدهد، ولی فایدهای نداشت. مدام میگفت چاینبات بخور تا گرم بشوی و زور و قوه پیدا کنی و بتوانی با استخواندرد خماری مواد بجنگی.»
او از لیوانی که مقابلش بود، کمی آب میخورد و پس از چند سرفه کوتاه و بیصدا، میگوید: «من نمیتوانستم طاقت بیاورم، دست آخر هم چون از عهده هزینههای موادمخدرم برنمیآمدیم، پدرم گفت مصرف خودش را کم میکند و مرا شریک دودش میسازد. اینطوری بود که بهقولمعروف همپک شدیم. شیشه زورش از تریاک خیلی بیشتر بود و آرامم میکرد؛ اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم، مرا ازخودبیخود کرد و از ریختوقیافه انداخت. یک سال گذشت تا اینکه مادرم فهمید چه گندی زدهام. سرگشته بود و پدرم را نفرین میکرد. مادر از آن به بعد اصرار می کرد و میگفت به هر قیمتی شده باید ترکاعتیاد کنم. او در اولینگام، طلاقش را از پدرم گرفت. میگفت نگران دو خواهر دیگرم است که مبادا بلایی سر آنها بیاید. با اینکه قرار بود با مادرم زندگی کنم و داییام خرج زندگیمان را برعهده گرفته بود، اما با پدرم قطع ارتباط نکردم. ارادهای برایم نمانده بود و نمیتوانستم ترک کنم. برای همین به دیدن پدرم میرفتم و با هم مواد میکشیدیم. در این رفتوآمدها با دوست پدرم که او هم معتاد بود، رابطه برقرار کردم. حداقل با این رابطه، غم تهیه مواد نداشتم و تقریبا مستقل شده بودم. مادرم که نسبت به حرکات و رفتارم مشکوک شده بود، متوجه کارهایم شد.
دیگر جایی در خانهاش نداشتم که فرار کردم و به خانه زنی رفتم که تنها زندگی میکرد. پدرم چندبار قبلا مرا برای تهیه مواد به سراغ این زن فرستاده بود. چندماه از حضورم در خانه او میگذرد. ما برای هزینههای موادمخدر دزدی میکردیم که اینبار قانون به سراغمان آمد.//رکنا
ماموران کلانتری۳۹ مشهد در پیگیری پرونده سرقتهای خیابانی، او را شناسایی و در خانه مجردی دوستش دستگیر میکنند. این دختر با زن معتاد ۲۴ساله دیگری همخانه می شود و آن ها برای رسیدن به مواد، دست به سرقت میزدند.
سمانه خستهتر از آن است که تقاضای گفتگویم را رد کند و بدون هیچگونه مقدمهچینی میگوید: «بچه بزرگ خانواده هستم و مواد صنعتی میکشم. پدرم معتادم کرد. ۳سال قبل برایش بساط موادمخدر میچیدم و پای درددلهای ناتمامش مینشستم. اولینبار بهخاطر دنداندرد سیگار کشیدم؛ اما بیاثر بود. پدرم گفت چند پک دود تریاک، مُسکن درد دندانت است. چند بار دیگر هم بهخاطر بیماری، مواد زدم. بدنم آرام میشد و حس بیخیالیاش برایم خوشایند بود. من به سیگار و تریاک، اعتیاد پیدا کردم. یک روز از کیف مادرم پول دزدیدم و رفتم تریاک بخرم که دستگیر شدم. پدرم فهمید معتاد شدهام و مسئولیت مواد را گردن گرفت و گفت از من خواسته برایش مواد بخرم.»
دختر جوان که مشخص بود خماری اذیتش میکند، پس از چند خمیازه ادامه میدهد: «پدرم رازم را حفظ کرد و اجازه نداد مادرم بویی از ماجرا ببرد. اینطوری بود که از پدرم یک قهرمان بامرام در ذهنم ساخته بودم. او شیشه میکشید و پسر دوستش که مواد برایش تهیه میکرد، خواستگارم از آب درآمد. پدرم نگران آیندهام بود و نمیخواست مثل خودش بشوم و بههمینخاطر به خواستگارم جواب رد داد. اینکه خودش معتاد بود؛ اما سعی میکرد مرا ترک بدهد، ولی فایدهای نداشت. مدام میگفت چاینبات بخور تا گرم بشوی و زور و قوه پیدا کنی و بتوانی با استخواندرد خماری مواد بجنگی.»
او از لیوانی که مقابلش بود، کمی آب میخورد و پس از چند سرفه کوتاه و بیصدا، میگوید: «من نمیتوانستم طاقت بیاورم، دست آخر هم چون از عهده هزینههای موادمخدرم برنمیآمدیم، پدرم گفت مصرف خودش را کم میکند و مرا شریک دودش میسازد. اینطوری بود که بهقولمعروف همپک شدیم. شیشه زورش از تریاک خیلی بیشتر بود و آرامم میکرد؛ اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم، مرا ازخودبیخود کرد و از ریختوقیافه انداخت. یک سال گذشت تا اینکه مادرم فهمید چه گندی زدهام. سرگشته بود و پدرم را نفرین میکرد. مادر از آن به بعد اصرار می کرد و میگفت به هر قیمتی شده باید ترکاعتیاد کنم. او در اولینگام، طلاقش را از پدرم گرفت. میگفت نگران دو خواهر دیگرم است که مبادا بلایی سر آنها بیاید. با اینکه قرار بود با مادرم زندگی کنم و داییام خرج زندگیمان را برعهده گرفته بود، اما با پدرم قطع ارتباط نکردم. ارادهای برایم نمانده بود و نمیتوانستم ترک کنم. برای همین به دیدن پدرم میرفتم و با هم مواد میکشیدیم. در این رفتوآمدها با دوست پدرم که او هم معتاد بود، رابطه برقرار کردم. حداقل با این رابطه، غم تهیه مواد نداشتم و تقریبا مستقل شده بودم. مادرم که نسبت به حرکات و رفتارم مشکوک شده بود، متوجه کارهایم شد.
دیگر جایی در خانهاش نداشتم که فرار کردم و به خانه زنی رفتم که تنها زندگی میکرد. پدرم چندبار قبلا مرا برای تهیه مواد به سراغ این زن فرستاده بود. چندماه از حضورم در خانه او میگذرد. ما برای هزینههای موادمخدر دزدی میکردیم که اینبار قانون به سراغمان آمد.//رکنا