همای گیلان:آذر سال ها است خواب به چشمش نیامده. خودسوزی یکی از اطرافیانش را به چشم دیده و کاری از دست برنیامده و خواب از چشمش رمیده. غم نامه یک زن از دیار لرستان را می خوانید.
فاطمه نیازی: چشمانش سالهاست خیره مانده. نگاهش را لای دیوارها برده و با گوشه ی روسری اش بازی می کند. گاهی جابجا می شود. چشمش را ریز می کند و دوباره خیره می شود. نیم خیز می شود. سایه اش روی پروانه می افتد. دختر بزرگش، پروانه سر به زیر انداخته. دور مادر می چرخد. او پروانه مادر است.
نگین، دختر کوچک ترش خودش را به مادر نزدیک می کند. نگاه مادر و نگین، یکی می شود و پروانه را تماشا می کند. “مردان مهکی”، شوهر آذر است. می گوید: «همسرم به مدت ۱۷ سال است که اصلاً نخوابیده است؛ حتا به مدت یک دقیقه.»
بوی زلف های سوخته در حیاط می پیچد
آذر آرام و قرار ندارد. کلافه به نظر می رسد. انگار دلش می خواهد بلند شود. حرف ها را با سکوت و یک نگاه خیره پاسخ می دهد. مردان، چشم از آذر بلند نمی کند: “سال ۷۷ بود. خواهرم از مدت ها قبل گفته بود که می خواهد خودسوزی کند. حرفش را جدی نگرفتیم؛ آخر خواهرم هیچ مشکلی نداشت.”
آن سال، زمستان سختی بود. زمستان ۷۷، هوا سرد بود و سخت. آذر و خواهرم تنها در خانه بودند. بوی زلف های سوخته در حیاط می پیچد. آذر به طرف حیاط می رود. بوی دود و نفت دلش را به هم می زند. شعله های آتش به این طرف و آن طرف می دود. گوشت سوخته به دیوار حیاط چسبیده. آذر می خواهد شعله های آتش را که هر لحظه گدازه می کشد، خاموش کند. نمی تواند. شعله ها به دامن لباس آذر هجوم می آورد. هیچ کاری از دست آذر ساخته نیست.
سکوت آذر شکسته می شود. دست هایش را به هم می فشارد. سنگینی دندان هایش را می توانی احساس کنی که به شدت روی همدیگر می خورد و کلمات، جویده جویده از میان لبها خارج می شود: “فقط چهار ماه از زایمانم گذشته بود. خواهرشوهرم دور از چشم من خودش آتش زد. خودسوزی خواهرشوهرم آن هم پیش چشم خودم؛ برایم غیرقابل باور است. او مانند یک خواهر برایم بود.”
تهران، سعادت آباد کارگران لرستان
خواهرشوهر آذر را به بیمارستان برده بودند. بعد از ۴ روز فوت کرد. جسم ضعیف و سوخته او نمی توانست با مرگ مبارزه کند. آن روزها “مردان” در تهران بود و کارگری می کرد. آذر بعد از به دنیا آوردن پروانه، مدت ها و بی حرکت در خودش فرو رفت و دیگر نتوانست خود را نجات دهد؛ او اصلاً نمی تواند بخوابد.
اهالی، به “مردان” زنگ می زنند. “مردان”، تهران و کارگری اش را سراسیمه رها کرد و به خانه برگشت: “روزهای اولی که آذر بی خواب شد؛ فکر کردیم به افسردگی بعد از زایمان دچار شده است. تمام سعی ام را برای خوب شدن آذر انجام دادم. ماه ها گذشت؛ اما این زن همچنان محو خودش بود و اتفاقی که خواهر را گرفت. آذر از آن روز یک دقیقه هم نتوانسته بود بخوابد.”
حال آذر وخیم می شود. دیگر پزشک های کوهدشت، جوابگوی درمان آذر نیستند. بیماری او برایشان غریب و نادر است. مردان، آذر را به پزشک هایی مانند دکتر محمدعلی بیطرف و دکتر حسن خویی در شهرهایی مانند تهران و کرمانشاه برده است.
پزشکان می گویند آذر به دلیل دیدن صحنه خودسوزی خواهرشوهرش، دچار شوک روحی شده و حتی استفاده از روشهای درمانی مانند دستگاه های پیشرفته یکی از مراکز روانپزشکی کرمانشاه، مصرف بیش از ۱۰۰۰ میلی گرم قرص آرام بخش و استفاده از هیپنوتیزم، نتواست او را به حالت طبیعی و به نشاط و سرزندگی قبلی برگرداند.
این زن خواب نمی بیند
آذر با وقار یک زن لرستانی، میوه تعارف می کند. پروانه چای می آورد. معصومیت در نگاهش ماندگار است و فقط با لبخند حرف می زند. آذر می خواهد سینی چای را از پروانه بگیرد. “مردان”، زودتر بلند می شود و سینی را از دست پروانه می گیرد: «پروانه در دوم دبیرستان درس می خواند. دخترم هم در درس و هم در ورزش نمونه است. پروانه، کمربند مشکی دان یک و مدال طلا در شیتوریوی کاراته در استان لرستان را دارد.»
با نشستن “مردان”، دخترها هم می نشیند. رنج و بیماری مادر، به دل پروانه و نگین چنگ می زند. بیماری مادر اما نتوانسته است که آن ها را از زندگی دور کند. دخترها درس می خوانند. آشپزی می کنند. برای پدر، مادری می کنند و خانه را برق می اندازند. زندگی آن ها و مردان به سلامتی آذر، بند است.
آذر نشسته و سکوت کرده. لباسهای سرتا پایش به رنگ سیاه است. رنگ سیاه، رنگ پریدگی صورتش را بیش تر نشان می دهد؛ صورتی که نگران و مضطرب است: «شب ها تا صبح بیدارم. تمام استخوان های بدنم درد می کند. نمی توانم مدت زیادی راه بروم.»
آذر تمام روز را فقط دراز می کشد. گاهی که اثر قرص ها کم می شود؛ می تواند روی پایش بایستد و کمک دخترها باشد. بیماری و بی خوابی، او را کم توان کرده و روز به روز وزن کم می کند، حالا شده یک استخوانی که روی آن پوست کشیده اند.
مردان، هزینه درمان آذر در ۱۷ سال را نزدیک ۱۰۰ میلیون تومان تخمین می زند: «هزینه های درمان خیلی زیاد است. یک بار خانه ام را فروختم. برای جبران هزینه های درمان، قرض می گیرم و حالا بدهکار مردم هستم. درآمد کارگری ام نمی تواند جوابگوی مخارج دوا و دکتر باشد. خانواده ام هم کمک می کنند تا بتوانیم برای سلامتی آذر کاری انجام دهیم. دکترها می گویند مغز آذر استراحت می کند وگرنه این بی خوابی او را از پا درمی آورد، این چه استراحتی است که نمی گذارد این زن بخوابد؟»
آذر و مردان، این ۱۷ سال بین خانه و مطب و امامزاده شهرستان در رفت و آمد هستند. پزشک ها برای درمان آذر شوک الکتریکی را هم امتحان کرده اند؛ اما هیچ نسخه ای تا حالا خواب آذر را نیپیچیده است.
هَنی بو زلف سُوختَه، دِت میایه باد
کوچک ترین صدایی، حتا تیک تیک ساعت آذر را برمی آشوبد. تمام سعی خانه در سکوت و آرامش آذر است. “مردان”، با اینکه مبتلا به آسم است؛ اما تمام زندگی اش را و زندگی پروانه و نگین، را به پای آذر ریخته. آرزوی همه آن ها سلامتی آذر است و آرزوی آذر، یک دقیقه خواب است تا در سلامتی برای دخترهایش مادری و برای “مردان”، همسری کند.
“مردان” خانه را به همسایگی خانه پدری آذر آورده تا همسر به خانواده اش نزدیک باشد. مادر آذر هم به بیماری سرطان دچار است. گاه گاهی با حال نزار به دیدن دخترش می آید. نگاهش می کنم، داغ دختر، بیماری آذر و سرطان از پایش انداخته.
آذر به پیشنهاد یکی از پزشکانش، حالا باردار است تا شاید تولدی فرزندی دیگر، پایانی بر رنج هایش باشد. نگین خودش را به مادر می چسباند. آذر صورتش را در دست می گیرد و به سینه اش می فشارد:«دست خودم نیست؛ نمی خواهم ناراحت ببینم تان.»
غم نامه ای که در لرستان روی صحنه می رود؛ دختران را در پناه آتش می کشاند؛ “مردان”ها را کارگر و آواره شهرهای دور دست و آذرها را بی خواب می کند تا ایرج رحمان پور، حنجره ی زخمی زاگرس آواز سر دهد:« هوار ای داد هِی بیداد، هَنی بو زلف سُوختَه، دِت میایه باد*…»
از راست: پروانه، نگین، مردان، آذر زنی که ۱۷ سال است خواب از چشمش گریخته