اختصاصی همای گیلان: یک ماهی در شهر تهران بودم برای انجام کاری . در نیمه شب ؛ ماشین زباله شهرداری با سر و صدا ؛ سکوت شب را شکست . در کنار زباله دان ِ بزرگ ایستاد. دو نفر ؛ که در پشت ماشین آویزان بودند به سرعت برق و باد، جدا شده و یک زباله دان بزرگ را بر روی ” ریل زباله دانی ” نهادند و درچشم برهم زدنی آنرا به کمک اهرم ِ ماشین زباله ، خالی کردند . سپس ، آشغال های بیرون افتاده ، چوب ، سنگ و شیشه را با دستان پوشیده از دستکش به بالای ماشین زباله پرتاب می کردند و با شتاب فراوان ؛ سوار بر عقب ماشین زباله و هشیارانه میله را گرفته و راه افتادند . نهایت ماندن شان در کنار زباله دانی ۵ دقیقه بود.
یک ساعت؛ ۱۲ تا و ۵ ساعت ۶۰ زباله دانی را باید خالی می کردند تا فردا << روز از نو و روزی از نو >>.
چادر سیاه شب ؛ همه جا را پوشانده بود و سکوت ِ دلارامی ؛ خودنمایی می کرد . چند جایی ؛ کورسویی هایی به چشم می آمد .
کم کم ، تسلیم خواب شدم.
ساعت ۶ صبح ؛ تابش آفتاب؛ بر دیواره های ساختمان و در اتاق های پیرامون؛ خود را نمایش می داد .
انسان ها را از خمودگی و افسردگی می رهانید .
کم کم صدای پای همسایگان؛ در راه پلّه به گوش می رسید و هرکدام به اداره ای، کارخانه ای یا مغازه ای می رفتند تا در چرخه ی کار و تلاش ؛ درآمدی به دست آورند و با آن آب و نان وآشی خریداری کنند و سفره ی خانواده خودرا گشوده نگه دارند و چرخه ی زندگی خویش را با دور ِ کند یا تند ؛ بچرخانند.
خورشید تابان به میانه ی آسمان رسیده بود . پنجره را گشودم و بیرون را نگاه می کردم . شتابان ؛ خودروها ، آدم ها ، مردان و زنان در دو سوی خیابان و پیاده رو گذر می کردند .
از نگاه کردن به نمای ساختمان ها ، خودرو ها و آدم ها به راحتی می توان دریافت که آیا آرامش، آسایش، رفاه و… دارند یا خیر ؟!
در خیالاتم بودم . ناگهان یک مرد میانسال به زباله دانی کنار خیابان نزدیک و نزدیک تر شد . با آرامشی که در چهره اش نمایان بود بر من آشکار شد که در اینکار است و از این راه ، گذران زندگی می کند . با آرامشی زیاد اول روزنامه و کاغذ هارا گردآوری کرد و در کیسه ی بزرگ و پلاستیکی اش ریخت و سپس ظرف های پلاستیکی نوشابه و آب را ، گرد آورد و کیسه اش به نیمه رسید .
خودم را به ایشان رساندم و گفتم : چیزهایی بالا دارم . ببینید به دردتان می خورد !
کیسه ی نیمه پر را در داخل ساختمان آورد!
یک قفسه ی کتابخانه آهنی و یک پنکه ی فرسوده را برداشت و چند تا ” پادری ” کهنه را ، نگاهی انداخت و رفت .
پس از سپاسگزاری ، به پایین رفت و آن ها را در کیسه نیمه پُر نهاد و به سوی خانه اش باز گشت.
پرسش هایی داشتم که نپرسیدم . با خود گفتم : روزهای آینده خواهم پرسید .
پس از چند ساعت دوباره به بیرون نگاهی انداختم و دیدم که یک نفر دیگر زباله دانی را کج کرده و کالاهای مورد ِ نیازش را در کیسه می نهاد .به سختی به ۲۰ سال می رسید و ۱۸۰ سانت قد .
کیسه اش هم به ۱۵۰ سانت می رسید.
چندین قاب عکس ِآلومینیومی و چندین شیشه ی بزرگ ساختمان هم در کنار زباله دانی بود . بدون دستکش و به آرامی قاب های آلومینیومی را از شیشه جدا می کرد . هر آن احتمال بریده شدن دست هایش می رفت . از بالا تماشایش می کردم .از کوشش و پشتکارش ، خیلی خوشم آمده بود . در آغاز ِ جوانی است . بی اعتنا به پیرامون خود و مردان و زنان و دختران و پسرانی که از کنارش ، گذر می کردند . پیراهن و شلوار قهوه ای خاک آلود و کاملا پوشیده . دستان بلندش در زباله دانی ؛ در کار بود برای گذران زندگی و در تلاش .
به قدری کیسه پر شده بود و چند تکّه نخ کفّاشی و نخ های پلاستیکی ؛ پیدا کرد و با یک شیشه ی شکسته ؛ چند جای کیسه پلاستیکی را سوراخ و نخ ها را گذر داد تا کیسه بسته شود . چنین شد .
سه بار کوشَش کرد تا کیسه انباشته را بلند کرده و بر بالای شانه اش نهد و نتوانست .
کیسه را به سختی به یک گوشه ی پیاده رو بُرد و لختی آسود و نفسی تازه کرد و راه افتاد .
روز؛ تسلیم ِ شب شده بود .گرمای روز هم؛ فروکش کرده بود . رفتم تا نانی فراهم سازم .
آن جوان با همان کیسه اما تقریبا خالی در کنار درخت چناری ، با گوشی ارزان قیمتش ، با یکی سخن می گفت . ۲۰۰قدمی رفتم و بازگشتم .
پرسیدم : اهل کجایی ؟
گفت : افغانستان. هَرات به قول خودش هِرات .
گفتم : چگونه آمدی؟ گفت : قاچاقی !
چند ماهه ؟ گفت : سه ماه است و جایی اجاره کردم ۱۵ میلیون تومان رهن و ۱۵۰ هزارتومان هم اجاره نقدی .
گفتم : ماهی ششصد هزار تومان.
پرسیدم : آن کیسه ی انباشته را؛ چکار کردی ؟
گفت : فروختم ، کیلویی ۳۰۰ تومان .
گفتم : خیلی سنگین بود ؟!
گفت : ۸۰ کیلوگرم بود . اما خودم بردم .
با کیلویی ۳۰۰تومان ؛خیلی ؛ استثمارشان می کردند !
از این کوشش جانانه اش به وجد آمده بودم .
Tags در ستایش ِ( ۱) /دکتر رحیم \ور دکتری اقتصاد
Check Also
حیات وحش.. حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که اجازه بهره کشی و سوددهی به ما ندادند و در برابر سوءاستفاده های نابجای ما ایستادند یا فرار کردند.. به همین دلیل بیجا، انسان هایی که متمرد و سرکش و نافرمان بودند هم صفت “وحشی” گرفتند!
حیات وحش.. حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که …