اختصاصی همای گیلان، دلم می خواست مثل گذشته های نه چندان دور،
مثل زمانی که بچه بودیم،
در زندگی یمان اتفاقی بیافتد
که به قول معروف قند در دلمان آب شود.
همان زمان هایی که با شب نشینی هایی که داشتیم.
به خانه،
خاله و عمو می رفتیم.
یا آنها به خانه مان می آمدند.
و انقد از این خبر خوشحال می شدیم،که حد نداشت.
دلم برای روزهایی که خبر می دادنند قرار است.
به خانه ی پدربزرگ برویم؛
تنگ شده است.
زمانی که به خانه پدربزرگ می رسیدیم فردای آن روز
پدربزرگ
برای تمام نوه هایش خوراکی های خوشمزه می خرید.
و می گفت:
همین خنده های از تهه دلتان برایم کافی است.
دلم برای ناهار روزهای جمعه،
که همه به بهانه ی آن…
دور هم در کنار پدربزرگ و مادربزرگ جمع می شدیم.
تنگ شده است.
ولی اکنون این روزها…
نه دل خوشی وجود دارد…
نه در دلمان به قول معروف…
قند آب می شود.
همه در خانه هایمان مانده ایم.
تا با این کار سالم بمانیم.
این روزها…
من در خانه می مانم…
و به اتاقم پناه می برم.
که درون خود…
کتابخانه ایی دارد.
سعی می کنم تمام کتاب های درون کتابخانه ام را بخوانم تا با آشوبی که این روزها در دل دارم،آرام شود.
و خوشحالم از اینکه آمدن بهار نزدیک است.
تا کمی از این آشوب کم شود.”برای اینکه زودتر بتوانیم عزیزانمان را ببینیم در خانه می مانیم”
*فاطمه رمضانی پور.