همای گیلان: ساعت کاری تمام شد، مثل همیشه آماده رفتن به خانه شدیم و باز مثل روزهای دیگر در راه بازگشت به جسدهایی که در آن روز دیده بودم فکر میکردم. آن شب چون خیلی خسته بودم زود به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم. خانمی را که برای شستوشو به غسالخانه آورده بودند، زنده بود و دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و روی سنگ گذاشتنش و شروع به شستن کردند، فقط انگار جای سیلی و ضربه روی صورتش بود، در خواب خیلی منقلب شدم.
آن روز تا غروب جنازهها را شستیم و همه چیز عادی بود. زمان استراحت شد و رفتیم برای آماده شدن و رفتن. در حال پوشیدن لباسهای خود بودیم که عدهای از همکارانم را صدا زدند که جنازهای برای شستن آوردهاند. چند لحظهای از رفتن آنها نگذشته بود که دیدم با تعجب و سراسیمه آمدند گفتند بیا همان که میگفتی آوردند! خشکم زد. با صدای لرزان گفتم: چه میگویید؟ چه شده؟ من، من گفتم؟ آهسته آهسته با ترس عجیب رفتم داخل غسالخانه! باور کردنی نبود، نهتنها من بلکه آن روز ۱۴ یا ۱۵ نفر بودیم. همه این صحنه را دیدند. روی پاهایم نمیتوانستم بایستم. خانمی سیلی خورده! چه میبینم! چند لحظه بعد به خودم آمدم. رفتم از اقوامش ماجرا را بپرسم، یکی از بستگانش گفت: چند سال پیش بر اثر فشارهای روحی زیاد این بنده خدا مجنون میشود و در حالت شدید روحی قرار میگیرد. آن را با زنجیر به تخت تیمارستان میبستند. این اواخر هم حال بدی داشت تا این که خودش را از پشت بام تیمارستان به پایین میاندازد و فوت میکند.//رکنا