اختصاصی همای گیلان:جمله نام آشنا که آویزان سرسرای تاریخ ذهن هر انسانی که تداعی کننده ،روح عارفانه عمر می باشد .اما در یک نگاه فلسفی ،باید اذعان کرد که بهار فصل نیست بلکه وصل است .وصلی که هر کس مستی هجران را به تاروپود خویش نبرد ،به هزاران غمزه هم دل نسپرد .
باور ها و ذهن ها که در انقیاد عصر ها و حصر ها و نسل ها و فصل ها ،در چنبره روزگاران و آموزگاران بی عشق و مشق ،دانش آموزی کردند و نگاری و دل و دلبری بهر جانان نکردند ،گرچه فصل بهار را ،زمستانی کردند ولی وصل بهاران را مستانی نکردند و می وصل عاشقان به پیاله نبردند و ابرو کمانی کردند و پیمانه دل را خونین به تیر کمان ،ابرو بردند .
بی باوران عالم شیدایی که دل و ایمان به سریر بی حسی روزگاران دارند واسرار قدسی درفهم شمیم دلنواز یاران ،ندارند
هشدار !
که عمر بی بهاران داشتند و نوح و نی و قلم و نوا و نفیری سوی باد کاشتند و بهر وصال، کوی دوست نیافتند .
الوان هستی را به اکران مستی ،صحنه آرایی کردیم و کاروان دل را به همه توش و توان آراستیم و از نیش و نقار و دل بیمار ،گسستیم و دل به وادی آن یار بستیم و هفت شهر عشق را عطاری و عیاری کردیم و شهره شهر آشوب شهر شیدایی شدیم .
اشک و آه و سردی نگاه را به سراپرده دل ریش خویش بردیم و شکوائیه را به شکوه عشق سپردیم و هزار جهد کردیم که سِرّ این عشق بپوشم و هیهات !
که زلف پریشان و گیسوی افشان ش چو شیخ صنعانم دل ربود و ایمانم ببرد .
سور و صنم سنبل و سلسل موی یار را به رباعی عشق بردیم و حلقوم به فریاد زدیم و چو عندلیبان ،نوای دل شیرین در کوی فرهاد زدیم .
این زخم ها که بازی سخت و سنگین روزگاران بر تن و روح و روان ،وارد آورده فارغ از عدم تحمل و شیوه تعامل ،ترا استخوانی در گلو و سینه ای آتشفشان و قلمی بی مهار و مستی ای جانانه و دلی در گرو زلف شیرین روزگاران که چون اختری تابان ،ابروکمانی در طاق سما دارد و رند و رندانه سوز را به رقص سما آرد .
دل بهاری خویش را به برهوت بی حسی زمستان ،سرمایی نکردیم بلکه با مستی وصل بهاران ،رسوایی کردیم و در جشن ورود پرستو ها و تولد بهار ، از حور و هور و دف و تنبک و ماهور ،سوری بپا کنیم و با تولد غنچه های وصل بهار ،زمستان را بهاری و مستان را یاری کنیم که می در ساغر داشتند و دل در گرو آن اختر داشتند ./باکانال همای خبر همراه شوید