۲۰ سال پیش در چنین روزی کاپیتان سیروس قایقران با همسر، پسر و برادر همسرش سوار بر یک خودروی رنو در حال بازگشت از تعطیلات به تهران بود که ناگهان…
همای گیلان، چند سال پیش همسر سیروس قایقران گفت و گویی انجام داد و نحوه تصادف را تشریح کرد: «ساعت ۲:۵ بعدازظهر از بندرانزلی به طرف تهران حرکت کردیم. برادرم ایمان هم با ما بود. ما در تهران زندگی می کردیم. سال های گذشته که تهران بودیم هر سال عید می آمدیم انزلی. آن سال عید هم انزلی بودیم و نتوانستیم راستین را برای گردش جایی ببریم. سیروس پشت فرمان رنو بود و من بغل دستش، برادرم پشت من نشست و راستین هم پشت سیروس نشسته بود.
سیروس جلوی دکه های خارج از شهر رشت نگه داشت تا برای راستین نوشابه بخرد. من گفتم: سیروس، راستین فقط عاشق آب است، اگر نوشابه بخورد، بازهم آب می خواهد، برویم امامزاده هاشم آب بخوریم و صدقه هم بیندازیم.
راستین که هیچ موقع قانع نمی شد، گفت: آره بابا، آنجا آب می خورم. سیروس هم گاز داد و رفت. وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، سیروس، پول به راستین داد و گفت: پسرم، آب که خوردی این پول را هم توی آن صندوق بینداز. سیروس اول نمی خواست پیاده شود. من هم خیلی کسل بودم و اصلاً حال نداشتم. انگار غم دنیا توی دلم بود، ولی بعد همگی پیاده شدیم و دست و رویمان را شستیم، آنجا یک شیر آب بود.
وقتی سوار ماشین شدیم، راستین گفت: بابا چقدر خنک شدم. قبل از اینکه من بیهوش بشوم، دقیقاً یادم نمی آید. فقط یادم هست که یک خاور از رو به رو در حال حرکت بود. من خیلی خوابم می آمد. یک بار تصادف کرده بودیم، همیشه از جاده می ترسیدم و همیشه در طول راه بیدار بودم. تا چشم باز کردم آن صحنه را دیدم. از جایی که آب خوردیم تا محل تصادف خیلی فاصله نداشتیم. جیغ کشیدم، ولی مرا کشیدند و بردند. هی می گفتم که شوهر و بچه ام را نجات دهید.
برادرم را که دیدم، گفتم: وای جواب پدرم را چه بدهم؟ اصلاً نمی خواستم قبول کنم که بر سر آنها بلایی می آید. دوباره بیهوش شدم. مرا به درمانگاه امامزاده هاشم بردند. چند ضربه به صورتم زدند که از درد به هوش آمدم و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و شوهر و بچه ام کجا هستند؟ نجاتشان دادید؟ گفتند: بله شما نگران نباشید، حالشان خوب است. با سر اشاره می کردم که یعنی من سالم هستم و شما بروید به آنها برسید. من می خواهم خودم بروم آنها را نجات بدهم.
آدرس و شماره تلفن ما را پرسیدند. نمی گذاشتند بروم، تا بلند می شدم، دوباره مرا به زور نگه می داشتند. آنها می گفتند: ما به خانواده شما اطلاع داده ایم. آمبولانس هم نبود. خدا خیر بدهد دو تا آقا را که پیکان داشتند و می خواستند مرا به بیمارستان برسانند. گفتم: من نمی آیم. می خواهم پیش شوهر و پسرم بروم. یکی از آن دو مرد گفت: خواهر، سیروس مثل نور چشم ما است، ما او را نجات می دهیم. به زور مرا سوار پیکان کردند. من مردم را می دیدم که می رفتند و می آمدند و به داخل پیکان نگاه می کردند و سر تکان می دادند و می گفتند: بیچاره!
ولی من نمی فهمیدم، یعنی نمی خواستم قبول کنم. در بیمارستان پورسینای رشت، مرا بستری کردند. پس از اینکه از بیمارستان پورسینا مرخص شدم، در ماشین دلشوره داشتم. یک لحظه دلم ریخت و شک کردم، دائم به خودم دلداری می دادم و می گفتم مگر امکان دارد که سیروس و راستین من بمیرند؟ اگر برای سیروس اتفاقی افتاده باشد، رشتی ها خیلی سیروس را دوست دارند و حتماً برایش پرده و حجله می زنند. هر چه گشتم پرده مشکی و حجله عزاداری ندیدم. امیدوار شدم و با خودم گفتم: حتماً اتفاقی نیفتاده و آنها زنده اند و در بیمارستان بستری هستند.
خدا شاهد است که توان سؤال کردن از همراهانم را نداشتم. همین که وارد خیابان واحدی شدیم، یک حجله دیدم. سریع نگاه کردم و اعلامیه را دیدم. اما تار دیدم و عکس یک آدم بزرگ و یک بچه را تشخیص دادم. نفهمیدم که اعلامیه و عکس ها متعلق به چه کسانی هستند؟ ماشین هم سریع گاز داد و رفت و اجازه نداد که من متوجه شوم. هر ماشینی که از کنار ما می گذشت، یک اعلامیه پشت شیشه آن نصب شده بود. به پل واحدی که یک طرفه است رسیدیم. ما ماندیم تا ماشین های آن طرف بیایند و رد بشوند. اولین ماشین که رد شد، پشت شیشه آن یک اعلامیه بود. ناگهان از جا کنده شدم و پشت سرم را نگاه کردم. خوب که نگاه کردم و به چشم هایم فشار آوردم، دیدم نوشته شده: سیروس قایقران… محکم بر سر و صورتم زدم… دیگر هیچ چیز نفهمیدم و تا رسیدن به منزل، همه اش بر سرم می کوبیدم.
وقتی هم که سر کوچه خودمان رسیدیم، دیدم همه جا اعلامیه زده شده و حتی جلوی در خانه ما اعلامیه زده بودند. ولی من بازهم نمی خواستم باور کنم که سیروس عزیز من مرده است. سیروس همیشه مهربان و با محبت بود. ولی در این روزهای آخر، خیلی مهربان تر و با محبت تر شده بود و هیچ وقت به من یا راستین در این مدت نه نگفت و هرگز بی احترامی و بی وفایی از سیروس ندیدم، به جز در این سفر آخری که بی وفایی کرد و مرا با خود نبرد.»
همه چیز درباره سیروس قایقران
*سیروس قایقران اول بهمن ماه ۱۳۴۰ در محله کلویر بندر انزلی به دنیا آمد.
*در ۱۶ سالگی (سال ۱۳۵۶ )موفق شد به عنوان یکی از مهرهای اصلی در تیمهای نوجوانان و جوانان ملوان استعدادهای خود را به نمایش بگذارد و با مهارتهای منحصربهفردش ملوان را به رتبه قهرمانی باشگاههای گیلان رساند.
*سیروس در سال ۱۳۶۳ به تیم ملی دعوت شد و در سال ۶۶ تنها فوتبالیست شهرستانی بود که دهداری بازوبند کاپیتانی تیم ملی ایران را به بازوان او بست.
*در سال ۶۷ در جام ملتهای آسیا در قطر، تیم ملی ایران با رهبری سیروس به مقام سومی دست یافت.
*در سال ۶۹ تیم ایران را با گلهای زیبایش پس از ۲۰ سال به قهرمانی در بازیهای آسیایی پکن رساند. *سیروس به الاتحاد قطر (الغرافه قطرفعلی) پیوست و بعد از مدتی بازی در قطر، مجدداً به تیم اول خود ملوان پیوست و این تیم را قهرمان جام حذفی و راهی مسابقات آسیایی کرد.
*سیروس در سال ۷۲ به عنوان بازیکن و سپس مربی به تیم کشاورز تهران پیوست و نتایج قابل توجهی بدست آورد.
*در سالهای ۷۶ و ۷۷ سیروس بارها تمایل خود را برای بازگشت به ملوان به عنوان بازیکن یا مربی اعلام کرد. اما در اوایل سال ۷۷ که وی برای تعطیلات نوروز همراه خانوادهاش به انزلی آمده بود در بازگشت و در حالیکه همراه فرزند، همسر و برادر همسرش در اتومبیل رنوی خود عازم تهران بود در حوالی امامزاده هاشم با کامیون حاوی الوار تصادف کرد که منجر به فوت وی و فرزند هشت ساله اش «راستین» شد.