همای گیلان: یک سال قبل پدرم یک گوشی باکلاس برایم خرید. این هدیه روز تولدم بود. قرار شد فقط به اینترنت وصل شوم. پدرم میگفت هنوز زود است وارد شبکههای اجتماعی بشوی.
من یکروز گوشی را مخفیانه به مدرسه بردم و میدانستم اگر خانم مدیر گوشی را ببیند، غوغا بهپا میکند. آنروز یکی از دوستانم نیز گوشیاش را آورده بود. او برایم برنامه ورود به یکی از شبکههای اجتماعی را نصب کرد.
با ترس و لرز گوشی را داخل کیفم گذاشتم و به خانه برگشتم. آنروز خیلی خوشحال بودم. با ورود به شبکه تلگرام بیشتر وقتم را داخل اتاقم سپری میکردم. گاهی پدرم ایراد میگرفت؛ اما من میگفتم موسیقی گوش میکنم یا درس میخوانم.
متاسفانه چند ماه قبل با پسری در این فضای مجازی دوست شدم. حامد بیستساله است و ادعا میکرد پدر پولداری دارد.
من از اعتماد خانوادهام سوءاستفاده کردم و به این ارتباط مخفیانه ادامه دادم. دیروز با هم قرار ملاقات گذاشتیم. با ماشین پدرش آمده بود. زودتر از کلاس آموزش زبان بیرون زدم و سوار ماشینش شدم. در بین راه یک آبمیوه تعارف کرد.
هوا گرم بود و آبمیوه را سر کشیدم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که چشمانم سیاهی رفت و به خواب رفتم. شانس آوردم. مادرم که به حرکاتم مشکوک شده بود، آنروز بهطور پنهانی هوایم را داشت.
او با تعقیب خودروی حامد، موضوع را به پدرم اطلاع داد. آنها مرا درحالی پیدا کردند که بیهوش بودم. بلافاصله به بیمارستان انتقالم دادند. معلوم نبود اگر مادرم مواظبم نبود، چه بلایی سرم میآمد.//رکنا