چاپ مطلب چاپ مطلب

در ستایش ِ< کار >( ۱) /دکتررحیم پور دکتری اقتصاد

اختصاصی همای گیلان: یک ماهی در شهر تهران بودم برای انجام کاری . در نیمه شب ؛ ماشین زباله شهرداری با سر و صدا ؛ سکوت شب را شکست . در کنار زباله دان ِ بزرگ ایستاد. دو نفر ؛ که در پشت ماشین آویزان بودند به سرعت برق و باد، جدا شده و یک زباله دان بزرگ را بر روی ” ریل زباله دانی ” نهادند و درچشم برهم زدنی آنرا به کمک اهرم ِ ماشین زباله ، خالی کردند . سپس ، آشغال های بیرون افتاده ، چوب ، سنگ و شیشه را با دستان پوشیده از دستکش به بالای ماشین زباله پرتاب می کردند و با شتاب فراوان ؛ سوار بر عقب ماشین زباله و هشیارانه میله را گرفته و راه افتادند . نهایت ماندن شان در کنار زباله دانی ۵ دقیقه بود.
یک ساعت؛ ۱۲ تا و ۵ ساعت ۶۰ زباله دانی را باید خالی می کردند تا فردا << روز از نو و روزی از نو >>.
چادر سیاه شب ؛ همه جا را پوشانده بود و سکوت ِ دلارامی ؛ خودنمایی می کرد . چند جایی ؛ کورسویی هایی به چشم می آمد .
کم کم ، تسلیم خواب شدم.
ساعت ۶ صبح ؛ تابش آفتاب؛ بر دیواره های ساختمان و در اتاق های پیرامون؛ خود را نمایش می داد .
انسان ها را از خمودگی و افسردگی می رهانید .
کم کم صدای پای همسایگان؛ در راه پلّه به گوش می رسید و هرکدام به اداره ای، کارخانه ای یا مغازه ای می رفتند تا در چرخه ی کار و تلاش ؛ درآمدی به دست آورند و با آن آب و نان وآشی خریداری کنند و سفره ی خانواده خودرا گشوده نگه دارند و چرخه ی زندگی خویش را با دور ِ کند یا تند ؛ بچرخانند.
خورشید تابان به میانه ی آسمان رسیده بود . پنجره را گشودم و بیرون را نگاه می کردم . شتابان ؛ خودروها ، آدم ها ، مردان و زنان در دو سوی خیابان و پیاده رو گذر می کردند .
از نگاه کردن به نمای ساختمان ها ، خودرو ها و آدم ها به راحتی می توان دریافت که آیا آرامش، آسایش، رفاه و… دارند یا خیر ؟!
در خیالاتم بودم . ناگهان یک مرد میانسال به زباله دانی کنار خیابان نزدیک و نزدیک تر شد . با آرامشی که در چهره اش نمایان بود بر من آشکار شد که در اینکار است و از این راه ، گذران زندگی می کند . با آرامشی زیاد اول روزنامه و کاغذ هارا گردآوری کرد و در کیسه ی بزرگ و پلاستیکی اش ریخت و سپس ظرف های پلاستیکی نوشابه و آب را ، گرد آورد و کیسه اش به نیمه رسید .
خودم را به ایشان رساندم و گفتم : چیزهایی بالا دارم . ببینید به دردتان می خورد !
کیسه ی نیمه پر را در داخل ساختمان آورد!
یک قفسه ی کتابخانه آهنی و یک پنکه ی فرسوده را برداشت و چند تا ” پادری ” کهنه را ، نگاهی انداخت و رفت .
پس از سپاسگزاری ، به پایین رفت و آن ها را در کیسه نیمه پُر نهاد و به سوی خانه اش باز گشت.
پرسش هایی داشتم که نپرسیدم . با خود گفتم : روزهای آینده خواهم پرسید .
پس از چند ساعت دوباره به بیرون نگاهی انداختم و دیدم که یک نفر دیگر زباله دانی را کج کرده و کالاهای مورد ِ نیازش را در کیسه می نهاد .به سختی به ۲۰ سال می رسید و ۱۸۰ سانت قد .
کیسه اش هم به ۱۵۰ سانت می رسید.
چندین قاب عکس ِآلومینیومی و چندین شیشه ی بزرگ ساختمان هم در کنار زباله دانی بود . بدون دستکش و به آرامی قاب های آلومینیومی را از شیشه جدا می کرد . هر آن احتمال بریده شدن دست هایش می رفت . از بالا تماشایش می کردم .‌از کوشش و پشتکارش ، خیلی خوشم آمده بود . در آغاز ِ جوانی است . بی اعتنا به پیرامون خود و مردان و زنان و دختران و پسرانی که از کنارش ، گذر می کردند . پیراهن و شلوار قهوه ای خاک آلود و کاملا پوشیده . دستان بلندش در زباله دانی ؛ در کار بود برای گذران زندگی و در تلاش .
به قدری کیسه پر شده بود و چند تکّه نخ کفّاشی و نخ های پلاستیکی ؛ پیدا کرد و با یک شیشه ی شکسته ؛ چند جای کیسه پلاستیکی را سوراخ و نخ ها را گذر داد تا کیسه بسته شود . چنین شد .‌
سه بار کوشَش کرد تا کیسه انباشته را بلند کرده و بر بالای شانه اش نهد و نتوانست .
کیسه را به سختی به یک گوشه ی پیاده رو بُرد و لختی آسود و نفسی تازه کرد و راه افتاد .
روز؛ تسلیم ِ شب شده بود .گرمای روز هم؛ فروکش کرده بود . رفتم تا نانی فراهم سازم .
آن جوان با همان کیسه اما تقریبا خالی در کنار درخت چناری ، با گوشی ارزان قیمتش ، با یکی سخن می گفت . ۲۰۰‌قدمی رفتم و بازگشتم .
پرسیدم : اهل کجایی ؟
گفت : افغانستان. هَرات به قول خودش هِرات .
گفتم : چگونه آمدی؟ گفت : قاچاقی !
چند ماهه ؟ گفت : سه ماه است و جایی اجاره کردم ۱۵ میلیون تومان رهن و ۱۵۰ هزارتومان هم اجاره نقدی .
گفتم : ماهی ششصد هزار تومان.
پرسیدم : آن کیسه ی انباشته را؛ چکار کردی ؟
گفت : فروختم ، کیلویی ۳۰۰ تومان .
گفتم : خیلی سنگین بود ؟!
گفت : ۸۰ کیلوگرم بود . اما خودم بردم .
با کیلویی ۳۰۰‌تومان ؛خیلی ؛ استثمارشان می کردند !
از این کوشش جانانه اش به وجد آمده بودم .

با کانال همای خبر همراه شوید

About عطیه نصرتی

Check Also

از شمار دو چشم یک تن کم؛ وز شمار خرد هزاران بیش؛ علی علیپور نیاول درگذشت!

از شمار دو چشم یک تن کم ؛ وز شمار خرد هزاران بیش