اختصاصی همای گیلان، ترا چون جان شیرین دوست می دارمت ای سرزمین اهورایی من .
دور گردون تاریخ ،به کام و نام تو مسخَر نبود و اینک بر گُرده افلاک نشستی و دل در گرو دور تسلسل تاریخ نبستی و ز هر چه رنگ تعلق داشت ،گسستی و اینک نام ترا بر گنبد افلاک کنند و همچو ملای رومی ،سجده بر دامن شمس تبریز ،بر خاک کنند.
گر هور سما تابش بر دیار زند و چنگی به تار محفل یار زند و حور و گل و سنبل و بلبل به کوی خمّار زند، خوش باش و شیدایی و دلربایی کن که دادار آسمان ،ترا خلد برین کرده و هدیه “شیرین”کرده که تا “فرهاد” فریاد زند :
همه هستی به مستی عشقند و دگر هیچ.
بی باوران دوران ،گر دامن پاک خاک ترا به مسلخ خون کشند، من و می و معشوق و مستی به هم سازیم و می در ساغر اندازیم و طرحی نو در اندازیم و بنیانش بر اندازیم .
ایران من ! ای نرگسِ مستِ دیار من!
آهسته رو که قبیله عشاق ،کف زنان می آیند و بهر دلربایی چشمانِ مستِ تو ،دف زنان می آیند و خوش باش که شیدایی کنند و ترا اهورایی کنند تا سیه چشمان اهوازی و شیرازی …دامن به گل در دامان البرز و سهند و سبلان و دماوند ،طنازی کنند.
ای نرگسِ نگران ! دیار من !
برخیز که پند و اقبالِ “لاهور” زنیم و خواب گران را به سینه “عدو” زنیم و سرمه به چشمان پاک لاهوت زنیم که اینهمه طنازی بر عِقد ثریا می کنند و حسرت وصال ،به کام پری رویان کبریا می کنند .
بلبلان مست و شیدا با عِطر دل انگیز چشمان مستِ تو ،نوایی می کنند و همچو ملای روم ،نفیر نی به نای می زنند و سر و تن ،بهر تو چو محشر “نی نوا” می زنند .
گر تاریک نظران ،زلفت را پریشان کنند و حال و زار فرزندانت را ،چو درویشان کنند و تو ای کهن دیارا !
همچو بخارا شاد باش و شاد زی که “رودکیان” خون به جیحون زنند و سر و دل به فدای مجنون زنند و مستی چشمان تو ،می پرستان را خمَار کند و ققنوس آتشِ سیمرغِ عطار کند.
گر شب پرستان در سراپرده اسرار، پرده پندار دریدند و در چمنزار حریمت ،چو دیوان و ددان چریدند و به تیغ جفا ،حلقوم احرار بریدند و تو ای نگارا !
خوش باش که زلف پریشانت و مستی چشمانت، عاشقان وصالت را به دریای خون و جنون کند و لشکر اعدا و اشرار را در قعر آن مدفون کند .