اختصاصی همای گیلان: افسون واژه ها و مجنون لحظه ها ،فقط ضرباهنگ قلبهایی است که به تابش نور بر خویش اعتقاد دار ند و همه حیات را در این پرتو افشانی عاشقانه می بینند که هیچ حصاری را مانع آن نیست.
عشق نه در معنای ابتذال کشیده شده آن و نه در رواج مصطلح آن ،بلکه به مفهوم تنها آرامگاه طپش های اندرونی که ضرباهنگ آن نه تن می شناسد و نه صاحب تن و نه فاصله و رابطه ها و اینجاست که مخاطب باید از جنس عشق باشد وشور آگاهی و حکمت .
حکمت بصورت کاغذ پاره ای از سر و دروازه های هیچ دانشگاهی آویزان نیست وفهم و شایستگی این ضربآهنگ ،شور عاشقانه و سماجت عارفانه می طلبدو بس .
بریدن ها و شوریدن ها از زنجیر های زندگی اسارت بار وهم و خیال ، فقط از معجزه عشق ساخته است که پای خاکی بر خاک و دست افلاکی بر افلاک دارد .
پرواز زهر هرچه عالم سستی و کاستی را ،مستی عشق چاره است و دیگر هیچ .
هر زمانه ای و کاشانه ای و بهانه ای ، برای عشق ورزیدن نیکوست و از آینه های نقش و نگار و پنجره های انتظار و دروازه های بیقرار ،باید گذشت که در سریر شیدایی ،فقط عشق پادشاهی کند و معشوق کامروایی.
زشتی تعصب خشک بی حساب و رندی تحجر بی کتاب ،روح لطیف شباب را به مسلخ می برد و مرداب متعفن اعتقادات خرافی و متصلب ،مسیح عشق را مصلوب کند و ” منصور ” های عاشق را بر سر دار ،منکوب کند .
عُجب و حُجب و حیا و حیات را در سیرت و خصلت نیکو و سجاده عشق به رستنگاه زنیم که قبلگاه و مسجد و میخانه ،بهانه است.
شور یمانی و نصرانی و ایرانی و تورانی و همورابی و فارابی و ابن سینا و ابن یمین و ابن عربی و ابن خلدون ووووو…به غمزه و خط و خال معشوق ،نام به خاک سپردند و کام در افلاک ربودند .
بت واره های سنگین و سنگواره های ننگین و رخصاره های رنگین ،که در بی حسی وصال، تاب زلف یار را نشناختند و در قمار عمر و هستی ،می و میخانه و معشوق و جام شوکران باختند و در شمیم دلنواز ضرباهنگ شیدایی ، با شور مستی و شعور هستی،رقص میدان سماع کنیم و به شکرانه ” احسن الخالقین” ،سر به آستان معشوق کبریا کنیم .
خوشا و خُنُک آن دل که شور و شیدایی به جان داشت و ترنم وصال معشوق، در روح و روان داشت و رخ دلارام دید و دل ،آرام ندید.
بیقراری و بیماری زین ره ، شفای قدیس رهروان کوی دوست بود که هر چه باختیم و ساختیم و در آتش این عشق بریان و عریان و بی نشان شدیم و در مُلک وصال ،پادشه جهان شدیم.
در این سیر و سفر ،شهد و سرور را ره توشه خویش و مهمان دل ریش داریم و زهر چه رنگ بی تعلق دارد ،در جبین خویش داریم .
با خویشتنِ خویش نشستیم ودر خود شکستیم و در تنهایی این ره ،دل به تو بستیم که یار شوی و مرغ بوتیمار شبهای تار شوی .
ای پادشه خوبان !
در هجر و فراقت ،جان وجانان بسوخت و در کوی وصال تو ،روضه رضوانم ،آرزوست.
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بر بیگانگان تا چند باشی
بیا جان ،قدر تو ایشان چه دانند
مولانا
غروب اولین روز تابستان
جلال میرزااقایی
انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
?