اختصاصی همای گیلان، او دوست من است !!!
خوشتیپ
خوشبو
و خوش سخن
کاش میشد که پاسخ میدادید
چرا میگویید او مرده ؟
او زنده است و نزد خدای خود روزی میخورد ، این وعده پروردگار است …
جوان زیباروی شهر باران نفس میکشد من صدایش را نه تنها که احساس میکنم بلکه میشنوم
آری من صدای نفس هایش را میشنوم .
گوش کنید …
او در کنار مادر و پدرش در کنار برادران و خواهرانش و در کنار تک تک اعضای خانواده اش راه میرود مینشیند و سخن میگوید .
هنوز صدای گریه هایش از عبادتگاه او بگوشم میرسد هنوز گرمای آن را حس میکنم …
آیا کسی از شما میداند که دوست من سلطان مجنون کردن است آدمی را با رفتارش با خنده های بلندش با اَخم و حتی با دعوا کردنش مجنون و دیوانه میکند …
آه که خسته ام ، آه که خسته ام درمانده ام از فراق تو …
آنقدر که تو را صدا زدم صدای من برای پرستوهای همسایه آشنا شده
پرستوها ای شهیدان سلام مرا به او برسانید من دلتنگش هستم …
میدانم میدانیم او زنده و بیدار است من یک بار او را دیده ام ، شش روز بعد از آسمانی شدن او آمد دل بی تاب مرا آرام کرد
من من او را دیدم او بابک بود بابک نوری هِریس …
بابک نوری هِریس با آمدنش کشتی به گل نشسته مرا به اقیانوس بی انتهای عشق برد و ناخدای آن چَشمان آسمانی خود شد ، میرویم به سمت و سوی خدا…
آه که دلم درد میکند بابک بغض راه نفس کشیدنم را بندآورده به سختی نفس میکشم ، تو را صدا میزنم بابک بابک ، بابک من تنها هستم و این دنیای گناه هزاران سرباز دارد ، من گناه میکنم اگر تو دست مرا نگیری …
بی تابی میکنم بابک را صدا میکنم شاید در رویا شاید در واقعیت دستی را احساس میکنم و صدایی در گوشم که زمزمه میکند 《من اینجا حالم خوب است》
با صدای آرام او از خواب بیدار میشوم و فریاد میزنم کجایی کجایی بابک ، بابک تو حالت خوب است اما حال من نه …
من هر روز بیشتر از روز قبل و روز قبل تر از آن حتی زمانی که در کنار ما بودی دلم برایت تنگ میشود .
نمیدانم به که بگویم دیگر از رنگ سپید بدم می آید ، سنگ سپید را که میبینم انگار دنیا بر سرم خراب میشود میخواهم هوار بکشم که دوستت دارم ولی بغض گلویم را گرفته و نفس کشیدن برایم سخت …
رضا پورعسگری جورشری
۱۰تیر ۱۳۹۷