اختصاصی همای گیلان: از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد.کوروش بزرگ در واقع به هنگام تمرین های ورزشی،از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند،او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد،بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست،و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع ونبرد با تیر وکمان و نیزه اندازی از روی زین،با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود،اول می شد.
کوروش وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که شکست های کوروش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی کرد،و برعکس با سماجت تمام میکوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهترکامیاب شود؛در اندک مدت به درجه ای رسیدکه در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی نکوروش در این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیجده تا بیست ساله درآمد،و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری،با ثبات و پایداری ، با احترام وگذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود زندگی کوروش را دگرگون سازد؛« یک روز که کوروش در ده بایاران خود بازی می کرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی دادکه هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانهاو دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.
یکی از بچه ها که دراین بازی شرکت داشت و پسریکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود،چون با جسارت تمام ازفرمانبری از کوروش خودداری کردتوقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه،که جزو مقررات بازی بود،ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود،چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی راکرده بودندکه معمولاً با یک پسر روستایی حقیر میکنند.
رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست،ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: «این تویی،پسر روستایی حقیری چون این مردک،که به خودجرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ »
کوروش جواب داد:
«هان ای پادشاه!من اگرچنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند،چون به نظرشان بیش ازهمه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری،در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوش نمی داد. »
آستیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند!در خطوط چهره ی او خیره شد،به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش رامرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟»چوپان بیچاره سخت جا خورد،من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند،تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش ازآنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب رابرای رایزنی فراخواند…