اختصاصی همای گیلان، گردر سوز سیاه زمستان ,پرستو ها غمگین و زنجیر شوند آنگاه سازو دف و چنگ , زمین گیر شوند و نه خماری در میکده ونه خامی در بتکده و نه شرابی بهر مستان، بلکه فقط سراب ِ خستگان.
بهارا!
چشم براهت هستم.واین مرام از تاریخ آموختم که آوازِ دلنواز پرستوها را در سر زمین من به عبث ندهند و باید سوز شوی ,ساز شوی,آواز شوی,و چو گیسوی سفید مادران دراز شوی,تا آزاد شوی.
ازحکیم طوسی مدد جویم که زین ره به اشارت برد که:
از کوروش اردشیر دانا
میراث رسیده است ما را
بهارا !
هر گز مباد که تنها, زار و نزار قصد نوروز کنی و هیهات که پرستوهایت را پرو بال شکسته به خشم کین و به رسم دیرین حسرت پرواز,به سوز کنی.
بی چلچله ها و پرستو ها ,آرزوها به مرگ رود و سیل این اشک جانسوز تا دیار مرو رود.
تاریخ این دیار را به هزاران فصل ,رهرو بودی و دل و جان و روح یلدا را به طنازی آوا و نوای چلچله و پرستو ها ,به عشق ربودی و عشوه شب عشاق یلدا را افشا نمودی که یلدا شب طولانی سیاه زمستان نیست بلکه صبح بیداری بهار مستان است.
بهارا!
در نوروز باستانی امید به پایان زمستانی داریم که یلدا در شبهای طولانی زمستان نوید روشنی صبح آنرا به «مستان»داده است که اگر «عدل وداد»را جار زنیم آنگاه در نوروز تبر بر چوبه دار زنیم و نسیم بهاری را با طنین صدای آزادی پرستو ها هم آواز دهیم که حافظا! گرچه هزار گل بشکفت اما اینک برخاست بانگ مرغانی چون آمد نوروز ایرانی۰
سپیدی روز را از نو «روز» کنیم وآنرا بهتر از دیروز کنیم وشادی ها را هم به کام حاجی فیروز کنیم که نوید بهار را می دهد۰
از«مستان» امید شکستن قفل ” زمستان” را بستانیم وآنرا هدیه دوستان در نوروز کنیم تا در بهار تاریخ،ایران عزیز بهارستان شود ،که کودکی در ره دبستان آواز دلنواز بهاری سردهد که نوای چلچله ها, لاله ها را بیمه کرد وبه جای تفنگ ،اندیشه ها پیشه کرد و اینک که بهار آمد صد لاله به کار آمد.
بهارا!
آمدنت بدون طنازی و دلبری پری رویانت و پرستو هایت , نشاطی را نشاید. عشاق سینه چاک ,بهار عمر ,به عشق دادند تا نوای دلبری بهاران ,به رقص آورد ترکان سمر قندی و سیه چشمان هندی را وشرط انصاف نیست که از نوای چلچله ها مایوس شویم و با طبیعت مانوس نشویم .
بهارا!
آنگاه که سر مای سوزان ,وصال پرستوها و چلچله ها از ما دریغ برد و دلبری به حریق برد,وجام می به ابریق برد , به حسرت و عسرت و عزلت بسازیم و بسوزیم و با قلم طنازی کنیم و سوزی را به ساز چلچله ها دلنوازی کنیم ,که شاید نفیر و نوایی از شهر یاران ,بهر دلسوزی سوته دلان ,خدایی کند و ایام حسرت بندگان را نوایی کند و الهه ای بهر سنگ صبوری ,راهی کند.
بهارا!
قصه پر سوز گدازعشق سوزان ترا که سالها در سینه داشته و سنگ صبوری کرده ام تا یلدا به امید صبح سپید,به جام شرابی سبویی کند تا پگاه صبح عاشقان دلخسته و به کنجی نشسته را صدا زند , که بر خیزید که رسید بهار و ایام غم بسر رسید و طوطیان شکر شکن با رقص قلم دوباره جان گیرند و بهر مستی خویش جام گیرند.
بهارا!
نوید و امید دادی که سرمای جدایی زمستان بسر رسد و بهار وصل عاشقی با طنازی از راه رسد و این رسم عاشقی ی کوچ چلچله ها را به آواز بهاری بریم که پری رویان به خرامند و به نوازند چون تاب مستوری ندارند و برای دل و دیده اشکبار ,یعقوبی کنیم چون یوسف کنعانش را نه امیری قصر ,بلکه دلبری زلیخا در قصرِ امیر, بی تاب کرد و شمیم دلبری در کوی چلچله ها ,باب کرد و چنگ به تار و تنبک و سازو رباب کرد.
بهارا!
اینک همراه چلچله ها بر گنبد افلاک عشاق نشسته و ترا چشم در راهیم .