عطیه نصرتی شهریور 23, 1398مقالهدیدگاهها برای زمزمه هایی برای بدرقه تابستان/جلال میرزااقایی بسته هستند623 Views
اختصاصی همای گیلان، تابستان کم کم کوله بارش را می بندد و راهی سفر بی پایان و ابدیت میشود .تابستان ۹۸ برای همیشه می رود و فقط در خاطره ها ماندگار خواهد شد.
این مهمان عزیز که عزم سفر کرده و میرود که فقط خاطره ای در تقویم ها و سالنما شود ،انصافا بسیار نجیب و کریم و لطیف بوده و نهایت همدلی و همسازی و همراهی را با همگان داشته .
تابستان امسال با آب و هوای ملایم و خنک و معتدل ،هم برای کشاورزان و هم برای مسافران خطه شمال ،بسیار زیبا و مطلوب بوده است .
لطافت طبع با طبیعت و خلق خاطره ها و کنش های فرهنگی ی مسافرانی که دل در گِرو آب هوای دلنشین تابستان بستند ،همگی بهانه ای شد تا با تنی چند از مسافران هموطن ،باب گفتگو باز شود و آب هوای خوب امسال اولین رضایتمندی آنان بود .
شادیها ،درد ها ،غصه ها و قصه ها ،فصل ها ،وصل ها و آلام و آرزو ها و لبخند ها و اشک ها و جدایی ها و شِکوه ها و حتی ابرو کمانی ها و همه حالات روحی ما آدمیان ،وقتی در بستر زمان ظهور و بروز می کنند و از ما فقط خاطره ای در یاد ها و آرامگاهها بجا می گذارند و عنصر زمان حیاتی و زیباترین نقش را در این گستره ی حیات تا نیستی را ایفا می کند ،شایسته و بایسته است که ما این عنصر زمان را به زیبایی آراسته و پیراسته کنیم تا تلخی ایام را ،که بد مستی عالم سیاست رقم زده است را تعدیل و تلطیف و قابل تحمل کنیم و تابستان امسال ،بخشی از این عنصر زمان بود و چه بزرگوارانه و سخاوتمندانه ، نه تنها،”تن ها “بلکه جان ها و روان ها را نیز ،آرامش بخشید .
کلمات و واژه ها با روح زیبای طبیعت عجین و خلق بستری برای همدلی و همآوایی با همنوعان که همگی مهمان ِ خوان ِتابستان بودیم ،این فصل را به عمق وجود و همنشین رویاهای دلنشین کرد که ایام هجرت وی ،ما را بی تاب می کند .
اینک که قصد هجران نموده و بزرگوارانه در واپسین حیات خویش ،تن و جسم را آرامش و نوازش و روان را به خُنکای خویش سپرده و دستان بهار افسونگر را به دستان پاییز افسانه ای سپرده و اعجاز خلقت را به ذات و ضمیر ما برده است ،شایسته است که در واپسین حیات این انیس و مونس روز های شیدایی که عمری به درازای شاهپرک شب های خویش داشت ،بنوازیم و “می”در ساغر اندازیم و بنیان غم ،بر اندازیم .
آری تابستان یک فصل نبود بلکه بهار وصل مستان بود که آه و سوز جانسوز زمستان را از سیاهی شب های دراز و با طعم و نوای طوطی های شکر شکن بهاران ،به سپیدی ی روز های بلند خویش برده و مژده روز های رنگین می دهد .
او می رود و به افسانه ها می پیوندد و خاک و افلاک را در می نوردد و نوید روز های روشن و بلند و کوتاهی شب های سیاه را به ارمغان می گذارد .