چاپ مطلب چاپ مطلب

ترکه آلبالویی که باعث رشدم شد(اَلوبالوأَ بولَ)/آیت الله رجبی اسکستانی

اختصاصی همای گیلان: اول مهرماه سال یکهزار وچهل وهفت بود
اولین روز بازگشایی چ تنها مدرسه اسکستان دره تاریخی شاهرود خلخال بنام دبستان صالح اسکستان همه خندان وخوشحال وهوای لطیف ونرم پاییزی که در پس آن هوای سرد وخشن زمستان بوجود میامد
آنهایی چندسالی را تجربه کرده بودند ومیدانستند درس ومدرسه چی هست طبیعتا با آمدن مجدد مهرخوشحالی شان مضاعف بود وآنهایی که مدرسه آمدنشان همراه با اجبار واکراه بود واز سختی درس ترس داشتند افسرده ونگران وگریزان،من از هیچکدام این افراد نبودم فقط از آنهایی که مدرسه رفته بودند دیدن کتابهای بزرگوکوچک وازبر کردن شعر وکوچ پرستو وتصمیم کبری وتصاویر قشنگ کتاب بزرگ جفرافیا را در حافظه ام داشتم
مهد کودک که نرفتم تا به اختیار خود هر وقت دلم میخواست مدرسه می رفتم وخاله های مهد، نازم را می کشیدندتا با ناز بروم ونقاشی بکشم وشعرهای کودکانه را ازبر کنم وبرای پدر ومادرم بخوانم وآنها را به سر کیف وذوق بیاورم
تا سر کیسه را شل کرده ومبلغ ده شاهی را به من داده ومنهم دوان دوان به دکان کوچک وبا رونق شادروان مش حسن نایینی یا مرحوم جهاد(جواد)شاهرودی یا خدابیامرزان عربعلی یا چراغعلی قدیری بروم وکلوچه یا آب نبات (بلیس بلیس) بخرم ونوش کنم هر زمان که یاد آنروز اول مهرماه اولین روز رفتنم به مدرسه میافتم که خاطره اش در پیش چشمم رژه میروند هم خنده ام می گیرد و هم گریه خنده از اینکه چرا ناراحت وگریان بودم و گریه از این بابت که چرا خندان وشاداب نبودم و این منظره در ۳۰ سالی که اول مهر را در مدارس رشت بودم در نظرم حتی در زمانیکه در اداره مشغول بودم ولی اول مهر بهر عنوانی در مدارس حاضر می شدم تا اول مهر را از صحبت کردن در سر صف برای دانش آموزان غافل نباشم حیاط خاکی دبستان پر از هیاهو و جار و جنجالهای کودکانه و دانش آموز بود.
آنهایی که مثل من تازه به مدرسه راه پیدا کرده بود غمگین وناراحت بودند در گوشه ای از حیاط به حالت افسرده ایستاده بودند وهیچ وقت نمی خواستند زنگ بخوره وکلاس برن دانش آموزان سالها گذشته که بین شان تنبل وزرنگ بود نظراتشان متفاوت بود
زرنگها منتظر زنگ کلاس بودند وتنبلها منتظر زنگ رفتن به خانه دویدن عده ای هم جالب بود وگویا برای دو میدانی آمده بودند
وبا افتادن شان بر روی زمین خاکی وآلوده شدن لباس شان به خاک و ایجاد گرد و غبار معنا و مفهومی نداشت، سال ششمی ها با ژستی معلمانه در گوشه های حیاط چند نفری حلقه زده ،همه دانش آموزان ور انداز می کردنند
مهمانان عزیز روستای جنوبی اسکستان که تات زبان اند برای تحصیل کلاس پنجم وششم هم از اسبو آمده بودند تقریبا همه باهم در گوشه دیگر حیاط ایستاده بودند تا زنگ کلاس نواخته شود، آقای طیاری مدیر دبستان (خدابیامرز)همراه خانمش که معلم بود از دفتر بیرون آمدند وبره سکوی خشت وگلی دبستان ایستادند ودر حالیکه یکی از کلاس ششمی ها چکش زنگ زده ای را در دست داشت به آقای طیاری داد و خودش آمد میان بچه ها صدای نواختن زنگ قدیمی مدرسه در سال تحصیلی ۱۳۴۸_۱۳۴۷به گوش همه رسید صف کلاس بر اساس سال گذشته تشکیل شد
صف ما را یکی از کلاس ششمی ها مرتب کرد مرا آورد اول صف، که هنوزم نمی دانم چرا؟ قدم کوتاه تر از همه نبود وفامیل ما هم نبود
چندنفر معلم دیگه هم آمدند در سکو با آقای مدیر ایستادند سرود شاهنشاهی و ایران را دانش آموزان خواندند وما نگاه می کردیم فقط فکر وذکرم این بود کی باید برم خانه پیش مادرم(همان سال به رحمت خدا رفت)
مدیر مقداری صحبت کرد و در مورد نظم وانضباط تذکراتی داد دانش آموز زرنگ مدرسه که آنرا انیشتن صدا می کردند شد ارشد ومبصر کلاس ما(آقای ملک رفیع پور) ما را مثل سربازان تازه به پادگان آمده به کلاس برد سکوت کلاس گاه گلی ما را فرا گرفته، ولی آخر کلاس چند نفری از سر ترس ودلتنگی هق هق گریه شان گاهی سکوت کلاس را می شکست من گویا دلیر تر بود چون قبل از مدرسه با بزرگان اسکستان بدلیل شیرین زبانی که داشتم حشر ونشری داشتم
خدا رحمت کن مشهدی حسن نایینی (هنگامیکه از گیلان بر می گشت تا خودرا آماده سفر حج کند در راه آن زمان در نزدیکی اسکستان که باپای پیاده هنگام میامد در بوران گیر افتاد و جان را به آفرین تسلیم کرد) دست مرا میگرفت وبه مغازه اش می برد تا برای آن وسایرینی که همیشه در آنجا بودند شیرین زبانی کنم وبه اصطلاح خودشان حرفهای علامه ای مثل دمیر یولی یا….بزنم آنها بخندن ومسرور شوند ودر واقع نسبت به دیگر همسالان من آزموده تر بودم وبابت آنهم شکلات وکلوچه،وبیسکویت پاداش می گرفتم طبیعی بود که زیادهم ناراحت نباشم اول خانم طیاری آمد کلاس مان،با نگاه مادرانه که ترس از سرمان دور بشه و پس از گفتن چندین کلمه از کلاس بیرون رفت آقای طیاری آمد آنهم مهربان بود مقداری بدون حرف نشست و زیر چشمی همه رانگاه می کرد از جاش بلند شد رفت آخر کلاس تا ببین چه خبره از هیبت وترس ناگهان بغض یکی از بچه ها ترکید ،که الان یادم نیست کی بود که صدای گریه اش تا انتهای کریدور مدرسه را در نوردید و باعث أمدن سراسیمه خانم طیاری شد
خانم طیاری أنرا بغل کرد وازکلاس بیرون برد وپس از چند دقیقه در حالیکه أرام شده بود به کلاس بازگشت زمان چنان بر علیه ما سکون داشت گویا رحم وشفقت نداشت که حرکت کند تا زنگ حیاط زده شود بهرحال دل زمان به حال ما سوخت واز خودش حرکتی نشان داد صدا از ناقوس رهایی در اولین ساعت کلاس بر ما طالبان علم کلاس اولی به هوا برخاسته شد همه بجز کلاس ما هراسان به طرف خارج(دستشویی ها) حمله ور شدند علیرغم اینکه مشکلات کلاس اولی ها فزاینده تر بود ترس از قد وقیافه و کلاس و کلاس بالاتر وارشدیت ،شجاعت را از ما گرفته بود وبه جبر واجبار زمان انتهایی زنگ تفریح برای رفع و رجوع شخصی ومزاجی به ما رسید دوباره یک آغاز دیگر و واردشدن با دلهره کمتر به کلاس با صدای زنگ کلاس انگار هم کمی آرام شده بودند خانم طیاری وارد کلاس شد باصدای برپای یک از دانش آموزان دوساله پارگی چرت عده ای را برای ما به ارمغان آورد
یکی از دانش آموزان دو ساله را خانم معلم پای تخته آورد تا از اندوخته ها سال پیش اش را برایمان بازگو کند چند تا از حروف را نوشت وخواند دهان من وامثال من باز ماند که خدایا چقدر می داند و بلده این سال هم گذشت وتا زنگ خانه برای صبح تمام شد رفتیم خانه، مادر خدا بیامرزم به پیشوازم آمد پس از دقایقی هر آنچه را دیده وشنیده واحساس کرده بودم مو به مو برایش بازگو کردم بوسه های مادرانه وبا همراهی برگه زردآلو پاداش اولین روز مدرسه بودم پدرخدابیامرزم (وفات ۱۳۷۴-لاکان رشت)همانند مادرم مرا نوازش کرد وترغیب تحصیل با الگو قرار دادن دو برادر دیگرم بعداز خوردن نهار دوباره راه مدرسه شدم این بار با جدیت وبدون واهمه یا لااقل کمتر زنگها چند بار نواخته شدند وآخرهم زنگ خانه بود که بر ما برای اولین روز وخاتمه اش صدایش را به ما ارزانی کرد عصر هم آنچه گذشته بود علاوه بر پدر ومادر وبرادرها ،برای همسایه ها ودکاندارهاکه مشتاق شیرین زبانی ام بودند تعریف کردم وشب هم زود شام خوردم تا صبح زود بیدارشده وبا اشتیاق راهی مدرسه شوم همینگونه هم بود زود بیدارشدم و صبحانه خوردم کتابها ولوازم مختصر تحریر را در یک نایلون که در حکم کیف سامسونت بود ریختم و با اشتیاق از کوچه ها عبور کردم رسیدم به مدرسه چند روزی گذشت ،،،
اما
صبح که مشتاقانه به مدرسه رفته بودم ظهر آمدم خانه میل برگشتن به مدرسه را نداشتم هر چه مادرم قربان وصدقه رفت ونصیحت وتهدید وتشویق کرد گوشم بدهکارش نبود ناچارا مادرم تسلیم شد ومن با خیالی آسوده به اتاق رفته وفارغ بال از نرفتن به مدرسه بنای خوابیدن را گذاشتم مادرم تنوری که در ابتدای در ورودی بود روشن کرد تا نان گرم بپزد در همین اثنا پدرم از صحرا آمد مادرم اول چیز ی به او نگفت اما چند دقیقه بعد به او گفت آیت مدرسه شیَ نی(من ،آیت به مدرسه نرفته) اول از مادرم پرسید که مگر حالش خوب نبود مادرم جواب داد حالش خوب هست ولی میگه گردنم را بزنی مدرسه نمی روم پدرم مرا از خواب بیدار کرد اول نصحت کرد گفتم: نمی روم تهدیدم کردم ،قبول نکردم،تشویق و…..از پدرم اصرار واز من انکار پدرم به مادرم گفت اشکال نداره ،از خانه رفت بیرون پس از نیم ساعت آمد خانه فقط صدای التماس را می شنیدم که می گفت:، با این ترکه نزنی اورا،گناه داره پدرم با تندی وارود اتاق شد با اولین ضربه ای که از ترکه نازک آلبالو بر من وارد کرد نایلون کتابها را برداشتم ۹
فرار را بر قرار ترجیح دادم ودرحالیکه پدرم دنبالم بود وقسم میدادم ترا به آفتاب تابان آسمان دیگه مرا نزن وارد کلاس مان شدم
آقای طیاری مرا بغل کرد تا نگذارد ضربات ترکه ی رشد دهنده و بالنده آلبالو برای چندمین دفعه تنم را آزرده کند و با تشر مدیر، پدرم مدرسه را ترک کرد وقتی زنگ خانه خورد با ترس به خانه رفتم خوشبختانه پدر در خانه نبود از بغض فروخورده ای که ناشی از درد ضربات ترکه در دلم بود خودم را بر آغوش مادرم انداختم وسیر اشک ریختم البته با همنوایی که مادرم بامن داشت او نیز سیراب از اشک شد وشاید این آخرین باری بود که در آغوش مادرم تا این اندازه آرام گرفتم واشک ریختم چون بعداز آن دیگر اینقدر برایمان میسر نشد و مصلحت و تقدیر این بود که ما را تنها گذاشته و جان را به آفرین تسلیم نموده وما در کودکی یتیم کند وبه آرامگاه ابدیش برود (روانش شاد ، سلمه اسماعیلی ۱۳۴۷.اسکستان) وبدینسان آن ترکه راه پیمایش علم را بر من هموار نمودو تا انتهای تحصیلم بدون هیچ تعلل وعذری مدرسه وکلاس درس را ترک نکردم و ایکاش ترکه رانگه میداشتم تا همیشه جلوی چشام می بود وهمواره بر او بوسه می زدم به همراه دستهای زحمت کشیده پدرم که امروزه هر چه دارم از آن دست وآن ترکه آلبالوست(؛محرم رجبی ۱۳۷۴/رشت لاکان) امروزه بر آن دستی را با جور ترکه راهی دانش اندوزی نمود افتخار می کنم وفقط هزار افسوس در بین ما نیست بوسه بارانش کنم

با کانال همای خبر همراه شوید

About عطیه نصرتی

Check Also

حیات وحش.. حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که اجازه بهره کشی و سوددهی به ما ندادند و در برابر سوءاستفاده های نابجای ما ایستادند یا فرار کردند.. به همین دلیل بیجا، انسان هایی که متمرد و سرکش و نافرمان بودند هم صفت “وحشی” گرفتند!

حیات وحش..   حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که …