چاپ مطلب چاپ مطلب

عقاید یک اصلاح طلب( دفتر اول) / علی دادخواه

اختصاصی همای گیلان: ?نزدیک خانه که شدم با زحمت به دور واطرافم نگاهی انداختم، نانوایی بسته بود، مغازه های دیگر نیز یک درمیان در حال جمع کردن بساط بودند.هوا سرد بود و افتاب در حال غروب کردن ،قطرات باران از روی چتر سرریز، همچون خلبانان کامی کازه سقوط می کردند به طرف پایین، یا مثل مجنونی که‌خود را از ناقه شتر به زیر افکند و باد بسوی صورت یخ کرده ام هجوم می اورد.
هیچ نگاهی را اشنا نمی دیدم.عابرین انگار که از چیزی فرار کنند با عجله از کنارهم می گذشتند و نگاه خود را از من می دزدیدند.
از کنار برنج فروشی سر محله که رد می شدم سرم را بالا اوردم و طبق عادت معهودبه فروشنده ان سلام کردم، ولی مشتی مشغول حساب و کتاب بود و به من توجهی نکرد.
با خودم فکر می کردم ،وقتی باران می بارد ،انهم با این شدت ،انگار زمان می ایستد همه جا را بهت و اضطراب می گیرد ، مردم از کنار هم مست می گذرند و از شدت اضطراب یکدیگر را نمی بیینند.
بخودم نگاه کردم به گامهای شتابانم ،برای من نیز زمان ایستاده بودو من سعی می کردم با ان گامهای تند انرا جبران کنم.
پس ادمها وقتی با تغییر مواجه می شوند علاوه بر اطراف ممکن است خود را هم نبینند. ولی ایکاش زمان به جلو می رفت تا کمی از اضطراب هایش می کاست.


عاشق که نباشی ،همینطور است از همه چیز هراس داری،حتی باران ،اصلا جایی که ترس باشد عشق نیست .حتی زمان‌هم خلا می شود، فریز می کند تو را در خودش .

به حرفهای ان راننده تاکسی فکر می کردم و چهره ان کودک معصومی که کنارش نشسته بود با ان گرمکن ورزشی مندرس، می گفت:« پسرش دچار یک تومور بدخیم در ناحیه گردن است….»من از یاداوری حرفهای ان مرد هم وجودم را سرما فرا می گیرد گویی از سخنانش یخ فرو می ریخت.

❓ولی ما واقعا از احوال یکدیگر با خبریم؟

ادمها از کنارمان رد می شوند در حالیکه از شدت سوز سرما « سرها در گریبان» دارند ،وما روشنفکران! شروع به بد وبیراه گفتن به انها می کنیم که چرا « غافل از احوال خویشتن» هستند .بقول ان نویسنده «این مردمی که می بینی یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه تلاش…. که از هستی خودشان بیگانه اند.»( صادق هدایت ؛ مازیار )ولی دریغ و صددریغ که انها در کشاکش غمهای بیشمار خود به زور ازمایی بی پایان مشغولند.و کی می توانند به اگاهی و اگهی برسند؟!!!!.
سختی زندگی، ادمهای اطراف ما را یک طبقه ای کرده است. طبقات دیگر زندگی اهم از احساس امنیت در خانواده ،شغل ، امنیت اخلاقی و حتی سالم بودن ، دوست داشتن ،دوست داشته شدن ، مفید بودن ودیده شدن ،عزت نفس (که مولانا کرامت نفس می نامد )و احترام متقابل ،خودشکوفایی درزمینه زیبایی شناسی، دانستن وادراک کلیات( که منشا ان رشد نفس ناطقه است و جان تر شدن جان انسان) که طبقاتی بالادستی اند ، برای بسیاری از ما تا اخر عمرخالی می مانند و ما به خوش نشینی در انها نمی اساییم.
و وای بر ما که جانمان ،جانتر نشده، اگر که بمثابه ابگینی کدرتر نشده باشد، مولانا زیبا می گوید:

جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه زان رو که فزون دارد خبر

پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک….

جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
وطبیعت دست به تصفیه سختی در میان ما زده است،انچه داروین در قرن هیجدهم میلادی وابوریحان بیرونی در اواخرسده سوم واوایل سده چهارم هجری( حدود ۸ قرن پیش از داروین) انتخاب اصلح می نامیدند و من کشتن انانکه متفاوت ترند می دانم. ولی بهتر است جمله خود را تصحیح کنم وبجای کلمه طبیعت،واژه « مدرنیته » را بگذارم که «طبیعت »اینجا خود قربانی است.و‌این مدرنیته بود که ما را دستچین کرد، از خودمان جدایمان کرد،چه می گویند :«روان نژندی» یا اضطراب روانی و شایدهم « اسکیزوفرنیا»یا جدایی ذهن وروان ،بالاخره انی شدیم که حالا از خود بیخبریم و خودی ما در ما به غبار تن انچنان الوده گشته که اثری از ان باقی نمانده است.
واین دردی است از ان دسته دردها وزخمهایی که« مثل خوره در انزوا روح را اهسته می خورد ومی تراشد»،«دردهای باور نکردنی »که «عموما عادت دارند این دردهای باور نکردنی را جز اتفاق هاو پیشامدهای نادر وعجیب بشمارند‌.»( صادق هدایت ؛ بوف کور ) 
ما همه یکجورایی «ابلوموف» هستیم.تن پرور ،عافیت طلب و باد به پرچم.روی مبل های راحت خود غنوده و لمیده ایم وبه استراحت نه از روی خستگی یا کسالت ،بلکه از روی عادت مشغولیم.روشنفکران چسبیده به مبل ، فضای مجازی و دوربین های موبایل و تلویزیون، مطالبه گران لیبرال وروزنامه خوان یا سنت گرایان ….
ما دوست داریم با همه بجوشیم واز همه چیز سر بیاوریم ،ولی در عین حال بین دو صندلی بنشنیم . ما عادت نکرده ایم یک پایمان را برداریم.ابولوف ها خطرناک هستند، لنین در ضمن نطقی در ۱۹۲۲ گفت:« روسیه سه انقلاب را از سر گذرانده است ،اما هنوز ابلوموف ها باقی مانده اند.» برای ما نیز چنین است،تنبلی و کرختی را با سرشت روشنفکری و اصلاح گری ما درامیخته اند.و چه بد که همه روزهای زندگی ما « چند روز از زندگی ابلوموف » ایوان گنچاروف است.

به خاطره ان مرد و‌ان کودک معصوم که فکر می کنم ،فشار طبقه تنگی را که در ان گیر افتاده ایم را بخاطر می اورم ،قفس تنگی مانند داستان «قفس» صادق چوبک.

نام این یادداشت از سری یادداشتهای زمستان و اسفندماهی ام را می خواستم « روی جاده نمناک » بگذارم که مناسبتی داشت با ۱۰۴ سالگی تولد « صادق هدایت» در ۲۸ بهمن ماه، و البته این جاده و خیابان که من روی ان قدم می گذرم که هوا بارانی است و از نمناکی به خیسی کشانده شده این خاک جاده را.
مهدی اخوان ثالث بعنوان پانویس شعر خود با نام « روی جاده نمناک » چنین می نویسد:«همین چندی پیش در اخبار او خواندم که در ایام نزدیک به آن فرجام تلخ،چند اثرمنتشرنشده خودراکه نزد این وآن بوده ازشان میگیرد و با آنچه از این دست آثار پیش خودش بوده، یکجا ودر یک لحظه بحرانی و خشماگین، می سوزاند، و از آن جمله کتاب یا کتابچه ای بوده است یا نمی دانم چه، نامش “روی جاده نمنا ک”…اکنون این زمزمه ایست با او و برای او و کتیبه شکسته بسته ای بر آستانه یاد ارجمند او …».
من نیز سعی کردم در این یادداشت خود یادی کنم از صادق هدایت به فراخور تنگی این فرصت و حکایت های گفته نشده ای که از فرهنگ و هنر این سرزمین همچنان باقی است.
ولی دیدم که دردهای مشترک بسیاری دارم درگذر زمانی که بر ما گذشته است در درازای این یکصد وسال اندی پس از مرگ هدایت، دردهایی که باید فریاد زده شود ،نه انکه به افیونی یا ناله ای سرد و‌سست ارام گیرد.
بقول احمد شاملو:«بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمی گذارم. هنرمند همیشه بر قدرت است نه با قدرت، حالا اگر یکی می خواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئیس جمهور دار بزند. اصلآ برایم مهم نیست نه زنده بودنش برایم مهم است نه مردنش. هنر که می تواند چیز مفیدی را زیباتر عرضه کند و به آن قدرت نفوذ بیشتری بدهد باید از خنثی بودن شرم کند. فضیلت هنرمند است که در این جهان بیمار به دنبال درمان باشد نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بی عار.»

❓حالا ما کجای این قایله ایم خدا عالم است؟
❓ایا سینه سینه ما از فراق و از شدت درد « شرحه شرحه» شده است؟ ایا انقدر در تنور درد پخته شده ایم تا دردهای جامعه را بفهمیم؟ و پرده های ان دردها ،حجاب ها ما را دریده است ؟ حجاب علقه های مادی، تشکیلاتی ،قومی ،حزبی و گروهی‌‌…

سر من از ناله من دور نیست…

حضرت مولانا در سرتاسر مثنوی معنوی خود می کوشد به ما بگوید همه این جهان از بی صورتی به شکل صورت در امده است:

?صورت از بی‌صورتی آمد برون باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

و او اب و نور را مرتبا مثال می زند.درست مانند باد که به تعبیر اخوان ثالث « ابر سرگردان»است که گمراه و بی صورت است.یا به تعبیر حافظ

?من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

سیاستمداران ما ۹۹ بز دارند ولی حریصانه بدنبال یک بز حریف در تکاپو .تمامیت خواهی و یکدست کردن قدرت خاص یک جناح سیاسی نیست و این تلاش برای بدست اوردن سنگر به سنگر قدرت شده است بلای منافع ملی و مشکلات ریز ودرشت مردم‌.یک جناح سیاسی خود را تریبون مردم می داند واینطور وانمود می کند صدای راستین جامعه است وجناح دیگر خود را صدای حاکمیت می داند و حافظ سر و امنیت کشور.
سیاست ما شده است مانند « تب نوبه»یک روز اصلاح طلب وروز دیگر محافظه کار.( هر چند اصلاح طلبان را باید جناح انضمامی به ساختار حاکمیتی دانست ، بالعکس جناح غالب اصولگرا)

به خانه رسیدم ، به ظاهر خیس خودم نگاهی کردم، چه افکاری که از ذهن متکثرم نگذشت و حال اینکه هیچ تغییری در دردهای مردم ایجاد نکرده بودم، یاد حرف ان خطیب مشروطه افتادم که می گفت :« مشروطه که بیاد کباب می خورید به عرض یک کف دست» ،حالا شده جریان تفکرات ما….

پایان دفتر اول ♦️

/علی دادخواه
تحلیل گر سیاسی وصنفی
۴ اسفندماه ۱۳۹۵

/برای عضویت در کانال همای خبر کلیک کنید

About سردبیر

Check Also

حیات وحش.. حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که اجازه بهره کشی و سوددهی به ما ندادند و در برابر سوءاستفاده های نابجای ما ایستادند یا فرار کردند.. به همین دلیل بیجا، انسان هایی که متمرد و سرکش و نافرمان بودند هم صفت “وحشی” گرفتند!

حیات وحش..   حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که …