اختصاصی همای گیلان، روز قبل از اعدام، خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان
بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند.
پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار برآن زدند؛
و بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیر
کننده بر آن نشاندند و در شهر به گردش در آوردند.
پس ازآن مراسم اعدام بابک با سر و صدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه برفراز سکوی مخصوصی که برای این کار در بیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد.
برای آنکه همهی مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک میشود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ میزدند نَوَد نَوَد این اسمِ دژخیم بود و همه او را میشناختند ابن الجوزی مینویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند خلیفه در کنارش نشست و به او گفت:
تو که اینهمه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم
دید که طاقتت در برابر مرگ چند است!
بابک گفت: خواهید دید.
چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد.
خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟ بابک گفت:
وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهرهام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهرهام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود .
به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند
چون بابک بر زمین غلتید، خلیفه دستور داد
شکمش را بدرد….
پس از ساعاتی که این حالت بر بابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند.
پس از آن چوبهی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشهی بابک را بردار زدند، و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد.
برادر بابک را نیز خلیفه به بغداد فرستاد
و به نایبش در بغداد دستور نوشت که او را مثل بابک اعدام کند.
طبری مینویسد که وقتی دژخیمْ دستها و پاهای برادر بابک را میبُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمیآورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند.
منبع؛مطالب رنگارنگ تاریخ ایران،علی غلامرضائی،انتشارات دافوس
این مطلب غرور و غیرت ایرانی رو به زیبایی مصور کرده است.
سلام
ممنون از زحمات شما
بسیار اموزنده بود
سلام و درود بر استاد گرانقدر
ما به بابک ها و نادرها نیاز داشتیم و داریم و خواهیم داشت