مدیر خبر1 فروردین 17, 1401مقالهدیدگاهها برای دمی و شبی در کوی حضرت حافظ بسته هستند124 Views
اختصاصی همای خبر/شاید واژه ی کوک کردن ساز عمر،برای بقا و هستی ،آنچنان مانوس نباشد ولی آنانکه این گوهر گرانبها را به فر مان دل سپرده اند از جنس دیگر می باشند .
تفاوت انسان ها در مسیر این ره دراز بسیار آشکار می باشد چون هر که اهل ساز نیست و گوشش در پی آواز نیست واین اسطر لاب حساب و کتاب و مصلحت و منفعت ها بود که جدایی ها و فراق ها را رقم زده است .
زیستن با ساز کوک شده ،دل شیدایی می طلبد و بس و چه انتظار بیهوده است از آنکس که دلی به سراچه مستی ندارد و هستی رباید .
روزها ،سالها ،عمر ها ،وصل ها ،فصل ها ،خورشید و ماه و هور و حور و لیل و نهار ، گذشتد و می گذرند و این کاروان عمر می رود همچنانکه که گذشتند و رفتند ولی افسوس آنانکه دلی نباختند و سازی ننواختند و “می ” در ساغری نیاختند و عمر گرانمایه،باختند.
سختی ها ،درد ها ،جدایی ها، تنهایی ها ، نیش ها ،طعنه ها ،بهانه ها ،رشک ها ،شک ها ، ،تهمت ها، بریدن ها،کینه ها،دشمنی ها،تهدید ها ،…بخاطر این بود که قلمی به ساز داشتیم و بهر دل عشاق ،حلقومی به آواز داشتیم که تا ترکان سمرقندی و سیه چشمان بلخی ، هفت اقلیم عشق را به آواز زنند و سهند و سبلان و زاگرس و الوند و البرز ،با دامن پرنیان ، به طنازی و دلبری ، پرواز زنند .
از دنیای عقلِ حسابگر گسستیم و دل به وفای اهل دل بستیم که شور می نواختندو شعور می باختند و پلی متفاوت از دیگران ساختند، یعنی سوختند و چو ققنوس بر خاستند و نوای نی در قلم انداختند ،که معشوقی وفا و شیدایی کند .
اَبجد و زبر جد و ،می و ساقی و کتاب و میخانه و بتخانه و کتابخانه و حال و قال و مقال و مقام را در سراپرده هستی به کیمیای عشق سپردیم و اکسیر جان را به حلقوم جانان ریختیم تا نوای “نی” نوازند و مستی کنند و خون و نون و القلم را به سر پنجه عشق ،یسطرونی کنند.
اینجاست که فاخته ها ،فرهیخته شوند و به شور و نوای دلبری آموخته و اندوخته شوند و اسرار حق آموخته و مهر بر لب و دهان دوخته شوند .
سنگ و صنم و سنگواره ، به عیش خیال و طیش جمال و حرص و آز و جاه جبروت ،به برهوت خزیدند و چریدند و بریدند و چو دامی از بامی به شامی دویدند و خزیدند ،هیهات که به کمال ذره ای نرسیدند و چو مرغکی بال شکسته،نپریدند.
راز ها و سوز ها و ساز های تاریخی را به همسازی قلم کوک کردیم و از افسانه ها و میخانه ها و پیمانه های مقدس ِ یار ،گفتیم و چو طفلکی از مرغزار شالیزاران به وفای عهد یاران دل به شط خون دادیم و سر به پای آن مجنون دادیم که مظهر وفا بود ، شفابود،و این دل دیوانه را دوا بود .
در سرای اهل دل به غمزه آموختیم که شور شیدایی به شمیم دلنوازِ معلم عشق ببریم و بس که هر گاه خورشید گرفته شود و ماه کِدِر شود و دریا ها متلاطم شوند و کوه ها از جای حرکت کنند و استعدادی پر پر شود ،هیهات گر از نوک قلم خون چکد سزاست و این پیام معلم عشق بود و بس که مرا به دلبری آموخت که همه حیات عشق است تا شوری بپا کنی و شیدایی به سرای کبریا کنی .
آری !
در این دیار ، با فرهنگ و آداب و رسومی بسر می بریم که بی درد و رنج و غم و غصه و آه و اندوه ،نشاید زیستن و چشمان برای گریستن! و کمتر نگریستن.
عمق نگاه و باور های اعتقادی در فراسوی زمان و اعصار، آنچنان یادگار و میراثی دردناک از اسلاف و اخلاف به ودیعه گذاشته است که عمرهای درازی از نسلهای بعد به یغما و تاراج رفته اند .
شِکوِه ها و گلایه ها و ناله های جانسوز که در برگ برگ ِ تاریخ و در قالب شعر و هنر و رثا و مرثیه ،همنشین همه ایام ِ اهل دل و صاحبدل و روشندلان شده است و در ساغر میحانه تاریخ ،دل و عمر و ایام را بی کام و بی نام و نشان رفتند و عطر دل انگیز شکوفه های بهاری را به مشام ندادند و شدند قربانیان بینوای چرخ زمان و زمانه .
آشنایی با میراث فاخر بشریت و دل در گرو پیام های رستگاری ادیان ،شاید تسکین درد های تاریخی و درمان موقتی این درد هِزاره ی تاریخ باشد و لیکن عمق اندوه زمانه که امتزاج و انضمام همه سر خوردگی های بشری در ایام تاریخ می باشد ،به آیتی و روایتی و کنایتی ،درمان نپذیرد و بهبود نشاید .
اسرارِ هق هقِ شبانه ی نخلستان ها و شبستانها و اشک داغ از چشمه ی چشم مستان در رویش شکوفه های بهاری و آه و ناله و وِرد شبهای تار و نگارش شِکوه ها و شیون های تاریخ را تنها و تنها به امید رویش و تولد شکوفه های بهار ،نشستیم و هستیم و مستیم .
اسرار هستی در خلقت و احوال مستی در طریقت و گامهای تاریخ در حرکت ،همه و همه نوای طوقی مست بود که بر گلدسته گنبد افلاک ،صدا و صلایش از دروازه های تاریخ عبور کرد و طوقی بر گردن عشاق زدند که هوش و بهوش باشید که شکوفه های بهاری چون جمع مستان در رهند .