همای گیلان، با صدور دستور از سوی قاضی احمدینژاد (بازپرس ویژه قتل عمد مشهد) صبح امروز، ۱۸ فروردین، صحنه جنایت هولناک قتل ندا کودک ۷ساله با حضور متهم بازسازی شد. «ع-الف» مرد ۴۱ ساله «ندا» دختر ۷ ساله افغان را که به قصد خرید نان از منزل خارج شده بود ربوده و به لانه شیطانی خود کشید و پس از آزار و اذیت، او را به قتل رساند. این جنایت وحشتناک هفتم فروردین در منطقه شهرک شهید رجایی مشهد رخ داد و متهم به قتل در کمتر از ۴۸ ساعت با تیزهوشی مقام قضایی و کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی به چنگ قانون افتاد.
روزنامه خراسان با مردی که به یک دختر ۶ ساله در مشهد تجاوز کرد و سپس او را کشت مصاحبه کرده است .بخشی از مصاحبه را میخوانید:
متولد سال ۱۳۵۵ هستم.
تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم و بعد هم درس و مدرسه را رها کردم.
خانواده ام اهل تربت حیدریه هستند اما من از زمانی که به خاطر دارم از همان کودکی در مشهد بودم.
نه! ساکن منطقه خواجه ربیع بودیم ولی بعد از آن که مادر و برادرم سهم مرا از منزل ارثیه پدری خریدند من هم به قلعه ساختمان (شهرک شهید رجایی) آمدم.
بله! حدود دو ماه بعد از آن که من ازدواج کردم. او هم فوت کرد.
بله! سرطان خون داشت.
پدرم دو بار ازدواج کرد به همین خاطر تعداد خواهران و برادرانم زیاد است.
شاگرد خیاطی شدم و پیراهن دوزی را آموختم تا آن که به خدمت سربازی رفتم.
بله! برای کار به جنوب کشور رفتم و در بندرعباس در یک شرکت پیراهن دوزی می کردم!
آن جا پیراهن ایرانی می دوختیم و مارک خارجی می زدیم تا بهتر بخرند!! ولی نمی دانم صاحبکارم پیراهن ها را کجا می فروخت!
نمی دانم اما همه آن ها مارک تقلبی داشتند.
همه را خرج می کردم، البته گاهی مقداری هم به مادرم می دادم.
آن زمان نه! ولی در مدت کوتاهی بعد از آن که از بندرعباس آمدم، با یکی از بستگان پدرم ازدواج کردم. تقریبا ۲۱ ساله بودم که پای سفره عقد نشستم.
چرا! همسرم را به خاطر رفت و آمدهای فامیلی در تربت حیدریه دیده بودم.
ما از دوران خردسالی به نام یکدیگر بودیم. یعنی پدرم زمانی که من کوچک بودم به خانواده همسرم گفته بود که دخترتان عروس من است! تا این که یک روز برای او خواستگار آمد. پدرم که بیماری سرطان داشت و می ترسید عروسی مرا نبیند بلافاصله دست به کار شد و مرا به تربت حیدریه بردند که در آن جا هم ازدواج کردیم.
نه! او از من طلاق گرفت. البته چهار سال نامزد بودیم و سه سال هم زندگی مشترک داشتیم. بعد از آن طلاقش را گرفت.
چون فرزندی نداشتیم و خانواده او هم دوست داشتند که دخترشان فرزندی داشته باشد!
بله!
تریاک و شیره!
بله! وقتی همسرم را به عقد خودم درآوردم با برخی از بستگانم پای بساط می نشستم!
فریبم دادند! آن ها می گفتند مصرف تریاک و شیره لذت خاصی دارد. من هم ادامه دادم تا این که معتاد شدم!
نه ! او نمی دانست و من به طور پنهانی مصرف می کردم تا این که روزی فهمید و زمانی از من طلاق گرفت که معتاد شده بودم!
دست پدرم خالی بود از سوی دیگر هم می خواست مراسم عروسی خواهرم را برگزار کند به همین دلیل من بعد از خواهرم، زندگی مشترک را آغاز کردم .
البته همسرم بعد از من با فرد دیگری ازدواج کرد و صاحب فرزند شد ولی از من طلاق گرفت!
نه! پدرم حدود دو ماه بعد از ازدواج من فوت کرد.
اولین بار یکی از دوستانم در دوران خدمت سربازی سیگار تعارفم کرد و بعد از آن هم دیگر خودم می خریدم!
فقط دو روز!
به خاطر لج بازی با خانواده همسر سابقم!
نه! درست دو روز بعد از آن که مهر طلاق در شناسنامه ام ثبت شد و به قول معروف هنوز جوهر این مهر خشک نشده بود که سوار اتوبوس یکی از بستگان مادرم شدم تا از تربت به مشهد بیایم. در بین راه با راننده صحبت می کردم که از دادگاه می آیم و چنان و چنان! او هم خندید و گفت: امشب با مادرت به خانه فلانی بیایید (او هم از بستگان مادرم بود) تا برای خواستگاری صحبت کنیم.
بله! به خاطر فامیلی از یکدیگر شناخت داشتیم .
نه! او حدود چهار سال قبل از همسرش طلاق گرفته بود درحالی که یک دختر داشت.
نه! حضانت او را شوهر سابق همسرم به عهده داشت. البته بعد از ازدواج، گاهی او را به خانه می آوردم تا مدتی را کنار مادرش باشد. الان هم ۱۴ ساله است و به تازگی نامزد کرده است.
۳ پسر ۱۲، ۱۰ و ۳٫۵ ساله دارم.
بیکار بودم، کار ساختمانی انجام می دادم ولی به دلیل اعتیادم و این که کار کم بود بیکار مانده بودم تا این که ۵۰۰ هزار تومان از خواهرم قرض گرفتم و داخل حیاط منزلم میوه فروشی راه انداختم. البته دیسک کمر هم دارم .
کم حدود ۵ هزار تومان!
بله! او می داند البته گاهی از قرص های ترک اعتیاد هم استفاده می کنم!
نمی دانم ! ولی عید پارسال ترک کردم که نشد و دوباره به مصرف شیره ادامه دادم.
آن ها همسایه نزدیک ما بودند پدرش افغانی بود و منزلشان چند حیاط بیشتر با خانه ما فاصله نداشت به همین خاطر کاملا خانواده اش را می شناختم!
خودم هم نفهمیدم! وقتی «ندا» را در کوچه دیدم که برای گرفتن نان می رود شیطان وارد جلدم شد. قبل از آن نزد خرده فروشی مواد رفته بودم و مقداری شیره خریدم. بعد از مصرف مواد، وقتی «ندا» (دختر ۶ ساله) درحال بازگشت به خانه اش بود او را به بهانه دادن غذا به منزل اجاره ای ام کشاندم و …
ترسیده بودم! او گریه می کرد و من می ترسیدم رسوا شوم چون گفت موضوع را به مادرش می گوید!
داخل کیسه گونی گذاشتم و در کوچه خلوت رها کردم البته همیشه آن کوچه شلوغ بود ولی آن لحظه خیلی خلوت شده بود. زنبیل نان و کفش هایش را هم پشت بام انداختم.
پشیمان شده بودم اما نمی دانستم چه کنم فقط آرزو می کردم که زنده شود! بعد از رها کردن جسد، به خانه مادرزنم رفتم چون همسر و فرزندانم آن جا بودند و من برای بردن غذاهای مانده از ظهر به خانه آمده بودم که این حادثه رخ داد.
فقط به برادرزنم گفتم!
دوباره به محل رها کردن جسد بازگشتم. فکر می کردم شاید زنده شده باشد اما با دیدن مردم دوباره به خانه مادرزنم رفتم و به هیچ کس چیزی نگفتم.
روز بعد وقتی به همراه خانواده و برادرزنم به خانه آمدم تا کسی به من شک نکند ناگهان افسر آگاهی دستبند را به دستانم گره زد.
من رفتم نوشابه بخرم و از ترس اطراف را هم نگاه می کردم!
نه! چون هیچ کس مرا هنگامی که ندا را به داخل حیاط بردم یا جسد را انداختم، ندیده بود. نمی دانم افسر آگاهی چگونه مرا دستگیر کرد.
نگویید! دیوانه می شوم!