چاپ مطلب چاپ مطلب

مذاکرات رستم فرخزاد سپه سالار ایران بااعراب قبل از شروع جنگ قادسیه/تهیه کننده علی غلامرضائی مدرس دانشگاه و پژوهشگر تاریخ ایران

اختصاصی همای گیلان، رستم فرخزاد در محرم سال ۱۶هجری با یک سپاه شصت هزارنفری از فرات عبور کرده و در کنار شعبه ای از فرات که از نجف عبور میکرد اردو زده و “عبدالمسیح ابن بقیله”(یکی از دوکلانتر شهر حیره) را به نزد خود فرا خواند تا مطمئن شود که این مرد و قبیله اش در کنار ایرانیان خواهند ماند..
او با ابن بقیله سخن گفت و از اینکه او از چند سال پیش(در حملات خالد ابن ولید)تسلیم عربات شده و باج به آن ها پرداخته است اورا سرزنش کرد..
ابن بقیله گفت:
تو میپنداری که ما از آمدن این ها شادمانیم؟
تو خبر نداری که این ها با ما چه کرده اند؟
از چه چیز اینها شادمان باشیم؟
اینها مارا بندگانشان میپندارند و دینی جز دین ما دارند و می پندارند که ما بر باطل و اهل دوزخیم تو میگویی که ما برای اینها جاسوسی کرده ایم
اینها چه نیازی به جاسوسی ما دارند؟
مردان شما از جلوی این ها گریختند و آبادیهارا برای تاخت و تاز این ها رها کرده اند به طوری که به هرسو بتازند مانعی نمیبینند تو میگویی که ما به این ها باج داده و تقویتشان کرده ایم
ما مجبوریم که جان و ناموسمان را با پرداختن مال حفظ کنیم.
شما که از ما حفاظت نکردید مجبور شدیم برای اینکه ما را نکشند و زن و فرزندانمان را به اسیری نبرند به آن ها باج بدهیم..
شما صدبار برای ما بهترید دربرابر اینان از ما محافظت کنید تا یاور شما باشیم.ما مردمی ضعیفیم و مجبوریم هر که برما مسلط شود بنده اش شویم…
رستم از گفتگو با ابن بقیله متوجه شد که مردم حیره سخت مرعوب مسلمانان شده اند که به هیج وجه حاضر نخواهند بود در کنار او با مسلمانان وارد در جنگ شوند.
بعد از آن رستم برآن شد تابا “ژهره ابن حَویَّه سعدی”(از رؤسای قبایل بنی تمیم)را که جزو اتباع ایران بود و اخیرا مسلمان شده بود و به سعد پیوسته بودو از بزرگان سپاه اسلام شده بود را نزد سعد واسطه قرار دهد شاید بتواند عرب ها را از دست اندازی به مرزهای ایران منصرف سازد..
او زهره را فراخواند ضمن سخنانی به او گفت:
شما پیش از این تبعه ما بودید و اکنون همسایگان مایید ما همواره به شما نیکی میکردیم و مورد محبت قرار میدادیم و دربرابر دشمنانتان از شما حفاظت میکردیم و شما در زمین های ما شتر و گوسفند میچراندید و از خیرات ما روزی میخوردید و کالاهایتان را در آبادیهای ما میفروختید و کالاهای مورد نیازتان را از آبادیهای ما میخریدید و هر کمکمی که لازم داشتید ما به شما میکردیم..
زهره به او چنین پاسخ داد:
راست میگویی
چنین بودیم که گفتی..
ولی اکنون اوضاع دگرگون شده است. ما بخاطر دنیا به اینجا نیامده ایم بلکه طالب آخرتیم پیش از این مطیع شما بودیم و با التماس از شما میخاستیم که به ما نیکی کنید..
آنگاه الله پیامبری را برای ما فرستاد و او مارا به سوی پروردگارش فراخواند و ما دعوتش را اجابت کردیم..
الله به پیامبرش گفت که من این ‌طایفه را بر کسانی که پیرو دین من نشوند غلبه خواهیم داد و از آن ها به وسیله این طایفه انتقام خواهم کشید..و تا زمانی که مرا به خدایی میشناسند پیروزشان خواهم کرد;زیرا دین من دین حق است و هرکه از آن روی گردان شود ذلیل خواهد شد و هرکه آن را بگیرد به عزت و قدرت خواهد رسید…
رستم گفت این چه دینی است؟
گفت ستونش لا اله الا الله و محمد رسول الله وقبول فرمان های الله است..
رستم گفت:نیکست. دیگرچه؟
گفت:دیگر آن که مردم از پرستش بندگان بیرون آیند و جز الله را نپرستند..
رستم گفت:نیکست. دیگر چه؟گفت:
دیگر اینکه مردم فرزندان آدم و برادران و برداران یکدیگرند.
رستم گفت نیکست.
اگر من به این امر رضایت دهم و این را از شما بپذیرم و همراهانم نیز چنین کنند جه خواهید کرد؟
برخواهید گشت؟
گفت آری به الله سوگند که برخواهیم گشت و دیگر هیچگاه به آبادیهای شما نزدیک نخواهیم شد مگر بخاطر تجارت یا حاجتی.
سخنان دیگری نیز در بین رستم و زهره رد و بدل شد.
و از آنجمله زهره گفت:
ما بهترین مردم برای انسان ها هستیم ما در برابر دون پایگان مطیع فرمان الله هستیم و هرکه در میان ما از الله نافرمانی کند نه به ما بلکه به خودش آسیب خواهند رساند..
طبری که این گفت و گو را به نقل از منابع عربی ثبت کرده از دنباله مذاکرات رستم و زهره چیزی نمینویسد.
ولی میتوان تصور کرد که رستم پس از گفتگو با زهره یقین یافت که به هیچ وسیله ای ممکن نیست چنین مردمی را که به جز مرگ نمی اندیشند و مردن در جنگ را برترین سعادت میبینند از مرزهای ایران دور کرد..
رستم در آن شرایط در اندیشه بود که بهترین راه آنست که فتوحات عربان را به رسمیت بشناسد و حیره را که بخشی از عربستان بود به عربان واگذارد و آنان را به شروطی در مشت مرزهای ایران در ماورای فرات نگه دارد..
او با بزرگان همراهش دراین باره سخن گفت.
لیکن با مخالفت آنان روبرو شد.
همه تلاشهای رستم رستم برآن بود که شاید بتواند از راه مذاکره به عربها امتیازی دهد و کاری کند که جنگ پیش نیاید.
اومجددا به سعد نامه فرستاد و نمایندگانش را خواست تا برای مذاکره نزد او بفرستند..
سعد چن نفر را مامور کرد و رییس یکی از قبایل بنی تمیم به نام ربعی ابن عامر را سخنگوی آنها قرار داد.
ربعی که بر اسب کوچک و لاغرش سوار بود و شمشیر زنگ زده و کج و معوجش را در غلافی از کرباس پوسیده برمیان بسته و کمانی بر گردن آویخته بود و ناوکهایش را در غلافی پوسیده بر کمر آویخته بود و زرهی مویین برتن داشت که به شدت پوسیده بود و گیسوانش را که به سفتی چون شاخ گوزن بود را با پارچه ای بسته بود وارد اردوگاه رستم شد و یکراست از فرشی که گسترده بودند عبور کرد و از اسب پیاده شد و افسار اسبش را گرفته و برای اینکه آن را ببندد دوتا از پشتی هایی که چیده شده بودند را سوراخ کرد و اسبش را بر آن بست.
گفتند:سلاحت را بر زمین بگذار.
گفت:من به امر شما نیامده ام بلکه دعوت شده ی شمایم.اگر نمیخواهید برمیگردم.
آن گاه درحالی که به نیزه اش تکیه داده بود با قدمهای آهسته به جلو رفت و هربار که قدم برمیداشت نوک نیزه اش را تعمدا به فرش فرو میکرد تا آن را سوراخ کند.
او سپس در نزدیکی رستم فرش را کنار زد و بر روی زمین نشست و نیزه اش را به فرش فرو کرد و به آن تکیه زد.
گفتند:چرا بر فرش نمیشینی؟
گفت:دوست ندارم بر روی چنین زیوری بنشینم.
رستم با او وارد در سخن شد و گفت:برای چه به اینجا آمده اید؟
گفت:الله ما را به اینجا اورده است و ما به خود نیامده ایم.
الله ما را فرستاده است تا مردم را از زیر پرستش بندگان بیرون آورده و به پرستش الله دراوریم.
و از تنگی معیشت خارج ساخته و به فراخی برسانیم.
و از زیر بار ادیان باطل خارج ساخته به عدل اسلام دراوریم.
الله ما را فرستاده تا مردم را به دین او فراخوانیم.
هر که از ما تبعیت کند با او کاری نداریم و زمینش را به خودش وامیگذاریم و رهایش میکنیم و میرویم.
و هرکس از ما تبعیت نکند با او میجنگیم تا به وعده الله تحقق بخشیم.
گفت وعده الله چیست؟
گفت:آنست که هر که در جنگ کشته شود به بهشت خواهد رفت و هرکه زنده بماند به پیروزی خواهد رسید.
رستم گفت:همه سخنان شما را شنیده ام.
از شما میخواهم که به ما مهلت دهید تا درباره سخنانتان اندیشه کنیم.
ربعی گفت:باشد;چند روز مهلت میخواهی؟یک روز یا دوروز؟
رستم گفت:بیش از این مهلت میخواهم تا به بزرگان و اهل رای کشورم نامه بنویسم و با آنها مشورت کنم.
ربعی گفت:سنت پیامبرما آنست که ابتکار عمل را به دشمن وانگذاریم.و وقتی با دشمن روبرو میشویم بیشتر از سه روز به او مهلت ندهیم.
تو سه روز مهلت داری که تصمیم بگیری.
روز چهارم یا باید مسلمان شده باشی یا قبول کنی که باجگذار ما شوی یا برای جنگ آماده باشی.
ما در این مهلت برای جنگیدن دست جلو نخواهیم گرفت.مگر اینکه شما اقدام به جنگ کنید.
رستم گفت آیا تو کلانترِعرب ها هستی؟
گفت:نه.ولی مسلمانان مانند یک تنند که هرکدامشان یک اندام آنند و همه با یکدیگر برابرند.رستم بعد ازاین مذاکرات با بزرگان همراهش سخن گفت و کوشید تا آنان را متقاعد کند تا به نحوی با عربان کنار آید و کشور را نجات دهد.
او میدانست که ارتش در آن شرایط نابسامان قادر نخواهد بود از پس چنین مردم سرسختی برآید که جز به پیروز شدن یا مردن نمی اندیشند.
اما کسی به رای او توجه نمیکرد و او هیچ راهی جز جنگیدن در پیش نمیدید و او یقین داشت که شکست او حتمی خواهد بود;زیرا سربازان خودش را با این عربان مقایسه میکرد و میدانست که عربان برای مردن میجنگند و سربازان او برای زنده ماندن;و تفاوت میان این دو تفاوت بسیار زیادی بود.
رستم میدانست که در آن شرایط باید کشور را به هر بهائی حفظ کند;یعنی دربار ایران به شروط عربان گردن نهد و به آنها باج بپردازد و درصذ تقویت خویش در داخل کشور باشد تا در آینده با آن ها مقابله کند.
او میدانست فکر اینکه او دلیرانه با عربان بجنگد تا هر جه شدنیست بشود تصمیمی متهورانه و پر مخاطره و بی تدبیرانه است.
او اطمینان داشت که اگر از عرب ها شکست بخورد هم کشور را از دست خواهد رفت و هم دین.
ولی نه شاه خود بزرگ بین با نظر او موافقت میکرد و نه بزرگان همراهش.
و او از اینکه کشور و ملت پرشکوه و عزت را از دست رفته میدید-به قول طبری-همواره برای کشور و ملت در گریه بود; و شاید همواره به درگاه خدا در تضرع و زاری بود که در آن شرایط دشوار این کشور اهورایی و این ملت نجیب را نجات دهد و اجازه ندهد همه جی به دست این قوم بیابانی از دست برود.
روز دیگر رستم باز به سعد پیام داد که همان نماینده دیروزین را به نزد او بفرستد تا با او مذاکره کند شاید بتواند راهی برای بیرون آمدن از این مخمصه بیابند.
سعد به حای مرد دیروزی یک بدوی دیگر به نام حذَیفه ابن مِحصَن را فرستاد و گفتگو ها همان بود که دیروز شده بود و مهلت نیز همان بود.
و باز هم روز دیگر رستم نماینده طلبید و این بار مغیره ابن شعبه فرستاده شد(که قبلا نیز یکبار ارسال شده بود)
مغیره-به تعبیر طبری-با آن هیبت ناموزون و آن اندام سوخته و تکیده و آن جهار گیسوی بافته شده که چون شاخ گوزن به نظر میرسید به اردوی رستم وارد شد و یکراست به سوی تخت رستم رفته و بر آن نشست.
او را با اهانت پایین اوردند و بر زمین نشاندند.
مغیره گفت:
ما شنیده بودیم که شما عجمان مردمانی خردمندید;ولی میبینم که نادان تر از شما کسی بر روی زمین نیست.ما عربها با یکدیگر برادریم یکدیگر را بنده یکدیکر نمیکنیم.
من پنداشته بودم بودم که شما هم انسان ها را مثل ما برابر میشمارید.بهتر بود به حای اینکاری که با من کردید به من میگفتید بعضی از شما خدای دیگرانند.
من به خود به اینجا نیامده ام بلکه شما مرا دعوت کردید.امروز فهمیدم که امور شما از هم پاشیده شده است و حتما شکست خواهید یافت;زیرا با چنین سیرت و رفتار و چنین خردهایی نمیتوان مملکت را حفظ کرد.
رستم برای آنکه با او شوخی کرده باشد از او پرسید:
این دارِ دوکهائی که با خود داری چیست؟(منظورش ناوکهایش بود)

گفت:اخگر اگر دراز نباشد،از قدرت زندگی اش کاسته نمیشود.
رستم گفت:شمشیرت چرا زنگ زده است؟
گفت:شکلش کهنه ولی ضربتش تازه است.
رستم پس از سخنانی که درباره ایرانیان و قدرت و شوکتشان بر زبان راند گفت:
ما ایرانیان همواره در کشورمان پرقدرت بوده ایم
و دشمنانمان را شکست داده ایم و در میان ملت ها در شکوه و شوکت زیسته ایم.
تا کنون هیچ پادشاهی و هیچ کشوری در جهان نبوده است و نیست که شوکت و عزتی چون ما داشته باشد.ما همواره در هر نبردی پیروز میشده ایم ولی شکست نمیافته ایم.
اگر یک دشمن برای یکی دوروز یا یکی دوماه بر ما پیروز میشده به آن سبب بوده که گناهانی از ما سرزده بوده و خدا میخواسته ما را متنبه کند تا توبه کنیم و به راه راست برگردیم.باز خدا از ما راضی میشده و ما را یاری میکرده تا دشمن را عقب زنیم و از قدرت و شوکت خود محافظت کنیم.نزد ما هیج قومی بدبخت تر از شما نبوده است.شما سخت ترین معیشت را داشته اید و چنان بدبخت بوده اید که شمارا به هیج میشمرده ایم.
هر گاه تنگدست میشدید به ما پناه می اوردید و شمارا با خرما و جو و دیگر چیز ها کمک میکردیم.
من نیک میدانم که آنچه که شما را بر آن داشته گه به این نواحی حمله کنید گرسنگی و تنگی معیشت است.
دستور میدهم یکدست رخت و یک یابو و هزار درهن به فرماندهانتان بدهند و به هرکدامتان یک کیسه خرما و دوجامه میدهم.
این دهش هارا بگیرید و به دیار خودتان باز گردید.
من دوست ندارم که با شما وارد در جنگ شوم و باعث کشته شدنتان گردم و یا شمارا اسیر کنم.
زیرا میدانم که شما مردم بدبختی بوده اید و هستید و نمیخواهم که دستم را به خون شما آلوده سازم.
و مغیره ابن شعبه به رستم چنین پاسخ داد:
الله آفریدگار و روزی رسان است و هرکه نیکی کرده باشد نه او بلکه الله کرده است درباره خودت و کشورت هر جه گفتی درست است.
من قبول میکنم که شما همیشه بر دشمنانتان پیروز میشده اید و از همه مردم دنیا نیرومندتر بوده اید ما این را میدانیم و انکار نمیکنیم.
اینها را الله به شما داده بوده است.
هرچه هم درباره بدبختی و تنگی معیشت ما گفتی هم درست است و من انکار نمیکنم.
الله مارا به این بدبختی دچار کرده بوده است.
لیکن روزگار همیشه بر یک منوال نیست،بدبختان هم امید نیک بختی دارند و نیکبختان نیز باید از بدبختیهای آینده دربیم باشند.
اگر بر نعمتهایی که الله به شما داده بود شکرگذار می بودید الله نمیگذاشت دست به کارهایی بزنید که از شما سر زده است.
ناشکری اتان سبب دگرگونی احوالتان شده است.
ما وقتی کافر بودیم به محنتها مبتلا بودیم;ولی بعد از آن الله رحمتش را برما فروباراند.
الله تبارک و تعالی در میان ما پیامبری برگزید و مارا به راه آورد و نعمتهای بسیاری به ما داد.
در اینجا مغیره سخنان فرستاده دیروزی را تکرار کرد و در پایان سخنانش به رستم فرخ زاد گفت:
اگر نمیخواهی مسلمان شوی،بنده و باجگذار ما شوتا با تو کاری نداشته باشیم.ولی اگر تسلیم نشوی بدان روزی خواهد رسید که آنقدر ذلیل باشی که به این دلخوش شوی که ما حاضر شویم از تو جزیه قبول کنیم.
و این معنای سخنان الله است که گفته است:
《کافران باید با فروتنی و به طیب خاطرشان باجگذار مومنان شوند》(سوره توبه آیه۲۹)
سپه سالار لشکر ایران رستم فرخ زاد با شنیدن این سخنان در خشم شد و بر سر مغیره فریاد زد که اکنون که نمیخواهید حرف درست را قبول کنید،فردا صبح آماده جنگ شوید تا همه تان را به دیار فنا بفرستم.
در عین حال رستم،در گفتگویش با مغیره کوشید که با مثل زدنهای مختلف وی را بترساند و از خطر حمله ی عربان بکاهد.
او گفت: شما عربان مانند مگس هستید.مگس حریصترین و پر آسیب ترین مخلوق خداست.
شما مثل مگسی هستید که عسل را دید و گفت هرکس به من کمک کند که به عسل برسم پاداشی به اومیدهم.
و وقتی به عسل رسید،پاهایش در آن گیر کرد و فریاد برآورد کسی بیاید مرا نجات بدهد و دو پاداش از من بگیرد.
شما مثل آن موشی هستید که دیگی کره یافت به درون دیگ افتاد و مشغول خوردن شد.دیگ یک سوراخ داشت و موش از آن وارد شده بود.
او از بیم آن که اگر از دیگ خارج شود دیگر نخواهد توانست به کره برسد آنقدر کره خورد که بسیار فربه شد و چون خواست که از سوراخ بیرون شود،نمیتوانست و کسی هم قادر نبود که به او کمک کند تا بیرون آید و صاحب دیگ آمد و او را کشت.
شما مثل آن روباهی هستید که وارد باغی شد و دید که نعمت فراوان است و درباغ به فساد پرداخت.صاحب باغ وقتی فهمید رفت و لانه روباه را بست و روباه را درباغ کشت.
شما به سرزمین ما می آمدید و ما به شما امکان میدادیم که از خیراتمان بهره گیرید.
وقتی دیدید که اینجا خیرات فراوان است رفتید و قبایلتان را گردآوردید که به ایران حمله ور شوید و همه خیرات را از آن خود کنید.
ولی بدانید که فرجام شما مانند فرجام آن مگس و آن موش و آن روباه خواهد بود و سرانجام به کشتن خواهید رفت.منابع:مطالب رنگارنگ تاریخ ایران،چکیده تاریخ ایران ازباستان تا پایان دوره قاجار،چکیده تاریخ اسلام تاپایان خلافت عباسیان مولف علی غلامرضائی انتشارات دافوس

با کانال همای خبر همراه باشید

About عطیه نصرتی

Check Also

حیات وحش.. حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که اجازه بهره کشی و سوددهی به ما ندادند و در برابر سوءاستفاده های نابجای ما ایستادند یا فرار کردند.. به همین دلیل بیجا، انسان هایی که متمرد و سرکش و نافرمان بودند هم صفت “وحشی” گرفتند!

حیات وحش..   حیات وحش؛ نامی است که ما بر روی موجوداتی گذاشته ایم که …

۲ comments

  1. امیرحسین فراز

    درود استاد ممنون و تبریک بابت چاپ کتاب جدیدتون

  2. سلام و خسته نباشید
    بسیار جالب و آموزنده بود
    ممنون از زحمات شما