چاپ مطلب چاپ مطلب

پایان کارآخرین جهانگشای شرق / علی غلامرضایی ، مدرس دانشگاه و پژوهشگر تاریخ

اختصاصی همای گیلان:  روز یکشنبه یازدهم جمادی الاخر سال ۱۱۶۰ هجری بود و نادرشاه در « فتح آباد » خبوشان اردو زده بود، احمدخان درّانی با چهارهزار سرباز جنگی ، حفاظت از جان نادر را به عهده داشت. آن روز نادرشاه در کمال اضطراب، به خلاف عادت مقرر، چندین بار به حرم داخل شده و بیرون آمده بود و در یک جا قرار و آرام نمیگرفت و مردمان حضور، همگی در حیرت و  تعجب بودند و احدی را یارای تحقیق این مراتب نبود. حسینعلی بیک معیرالممالک که معتمد علیه بود و امورات مخفیه را نظر به اعتماد و اعتبار او، جناب شاهی ازو پوشیده نمیداشت، سبب وحشت و تفکر را پرسید.

%d8%b9%d9%84%db%8c-%d8%ba%d9%84%d8%a7%d9%85%d8%b1%d8%b6%d8%a7%db%8c%db%8c

شاه او را نزدیک طلبیده فرمود خوابی دیدهام، به تو میگویم. این را به احدی اظهار مکن. پیش از ظهور این دولت خداداد، در اوایل حال، باباعلی بیک کوسه احمدلو، حاکم ابیورد که ما را برای امری به اصفهان فرستاده بود، با چند نفر که همراه بودند، به همین منزل وارد شدم و به همین مکان که حالا سراپرده سلطانی برپاست خیمه کوچکی استاده کرده، شب آن روز در عالم رویا شخصی مرا به نزد خود خوانده گفت همراه من بیا که حضرت تو را میطلبد، من رفتم. در صحرا مکان مرتفعی به نظر آمد که دوازده شخص عظیم الشأن که نور روی ایشان صحرا را روشن کرده بود، در آن بالا نشسته بودند. از آن دوازده بزرگ یکی که از همه بزرگتر بود خطاب به یکی از آن بزرگان کرده فرمود که آن شمشیر را بیاور و مرا پیش طلبید و شمشیر را به کمر من بست و فرمود که « ریاست ایران را به تو دادیم. با بندگان خدا رویه سلوک را مسلوک دار » و مرا مرخص فرمود.

من از خواب بیدار شدم و این خواب را برای احدی نقل نکردم تا آنکه به این دولت رسیدم. شب گذشته در خواب دیدم که همان شخص که در آن ایام مرا به خدمت آن دوازده بزرگ برده بود حاضر شد و مرا کشان کشان به خدمت آن بزرگان برده روبروی استاده کرد. آن بزرگی که شمشیر به کمر من بسته بود، از دیدن من روی درهم کشید و فرمود که شمشیر را از کمر این ناقابل بگشا که لایق این کار نیست. هر چند من خواستم که شمشیر را ندهم مفید نیفتاد. جبرا از کمر من واکرده مرا از نزد خود بیرون کردند. از وقتی که از خواب بیدار شدهام قرار و آرام از من سلب شده. نمیدانم چه خواهد شد. اگر تا دو سه روز خود را به قلعه کلات برسانم این همه کدورات به فرح و سرور مبدل خواهد شد. معیرالممالک عرض کرد که الحمدلله دشمنان را حالت مقابله نیست و قلعه کلات هم نزدیک است و از هیـچ رهگذر مخاطره و تشویش  نمیباشد، شاه در جواب گفت « آنچه من میدانم، تو و دیگری نمیدانید » این را گفته مضطرب به حرم داخل شد. آن شب نادر نزد دختر محمدحسین خان یکی از زنان خود بود. شاه را آن خواب این قدر بیحواس کرده بود که لباس ازتن برنیاورد و کلاه نادری که چهار جیقه بر او نصب کرده بود از سر برداشته بر زمین گذاشت و به دختر محمد حسین خان گفت که خواب بر من چندان غلبه کرده که عنان اختیار از کف ربوده و خوابیدن را بر خود خوب نمیدانم. این قدر که چشم من گرم شود، زود مرا بیدار کن و سپس چشم بر هم نهاده به خواب رفت.۱

چند سـاعت از شب گذشته، توطئه کننـدگان با احتیاط   هر چه تمام تر در چادر « شـوقی » دختر محمد حسن خان قاجار، که نادر در آن شب با او به سر میبرد، راه یافتند و پس از آنکه نگهبان سراپرده را خفه کردند، داخل سراپرده شدند. صدای پای آنها، شوقی را از خواب بیدار کرد و او نیز شاه را بیدار ساخت، نادر از جا پرید و دست به شمشیر به سوی شبحی که داخل چادر شده بود، حمله برد، اما پایش در تیرک چادر گیر کرد و سرنگون شد و پیش از آنکه از جای برخیزد، شمشیر مهاجم، یک دست او را قطع کرد. مهاجم دیگر با خونسردی به نادر نزدیک شد و بلافاصله سرش را از تن جدا ساخت.۲ پزشک معالج نادر « پر بازن » که در التزام رکاب او بود چگونگی تشویش درونی و پریشانی حال نادر را در فتح آباد اینطور روایت میکند : « مثل اینکه سرنوشت شومی که در این محل برای نادرشاه مقدر شده بود قبلا به وی الهام شده بود. زیرا در طی این چند روز همیشه در پشت چادرهای حرم خویش اسب زین کرده ای را آماده و حاضر نگاه داشته و چندین بار مصمم بود که غفلتاً و بدون اطلاع قبلی از آنجا به طرف کلات فرار کند. اما اطرافیان او مانع شدند و عواقب وخیم این حرکت را به وی خاطرنشان میکردند و اطمینان میدادند که تا آخرین قطره خون خود در راه حفظ جان او خواهند کوشید و در این باب اینقدر کوشش و پافشاری کردند که بالاخره نادر از فرار به کلات منصرف شد.

با تمام این احوال در تشویش و اضطراب خاطر او تخفیفی حاصل نشد زیرا بهخوبی دریافته بود که برای سوء قصد به جان وی توطئه ای درکار است و به درباریان خویش بخصوص محمد قلی خان و صالح خان سوء ظن داشت و میخواست خود را از شر آنان خلاص نماید. در اردوگاه چند هزار تن افغانی به فرماندهی احمد خان ابدالی بودند که همگی نسبت به نادر علاقه مند و وفادار مانده و نسبت به افشارها خصومت میورزیدند، در یکی از شبهای ماه جمادی الثانی نادر برای فرونشاندن اضطراب و نگرانی خویش سرکردگان افغانی را به چادر خود احضار نمود و در خفا به آنان مأموریت خطیری محول نمود که عبارت از دستگیری کلیه سرکردگان ایرانی بود و این مأموریت در سپیده دم بایستی اجرا شود و به هر کسی که درصدد مقاومت برآید نباید ابقاء نمایند. احمد خان ابدالی با سایر سرکردگان اوامر نادرشاه را گردن نهادند و اطمینان دادندکه فرمان او اجراء خواهد شد. جاسوسی که از مذاکرات نادرشاه با سران افغانی آگاه شده بود بلادرنگ قضیه را به محمد قلی خان اطلاع داد و او قبل از همه صالح خان را باخبر ساخت. هر دو نفر سوگند یادکردندکه کار نادرشاه را بسازند و مراتب را با دوستان نزدیک و  مورد اعتماد خود در بین نهادند و در حدود هشتاد تن از سران افشار و قجر داوطلب   این کار شدند که از جمله محمد قلی خان و صالح خان و محمد خان قاجار و موسی بیک ایرلوی افشار و قرجه بیک افشار رومی را میتوان نام برد. »۳

  شب ۱۱ جمادی الثانی، ۱۱۶۰ق، محمد قلی خان، محمد خان قاجار از اهالی ایروان موسی بیگ ایرلوی افشار و قوجه بیگ گوندوزلو از افشارهای ارومیه وارد سراپرده شاه شدند و او را به قتل رساندند.۴ این بود سرنوشت یکی از مردان فوق العادهای که مادر دهر هرگز مانند او را به بار نیاورده بود. چه نادر جامع تمام خصائل همکنان خود بود از جمله پردلی و بیباکی اسکندر – درشتخوئی و زبانآوری ماریوس – نرمی فریبنده آنیبال – خست وسپازین – ریاکاری کرومول – بلندی بخت و مرگ شوم سزار، همه و همه اینها را طبیعت در وجود این شخص به ودیعه نهاده بود. بهجرأت میتوان گفت که هیچ یک از سرداران نامی دنیا دوران سلحشوری و جنگآوری خود را مثل نادر به کمال نپیموده و در فرماندهی به مقام شامخ او نرسیدهاند. صحنهای که پس از قتل نادر، در اردوی پر جلال و شکوه او به وجود آمد، یکی از عبرت انگیزترین و شاید نادرترین صحنههای زندگی بشری است. نوشتهاند که : هنوز آفتاب روز یازدهم جمادی الاخر غروب نکرده بود که از سپاه بزرگ نادری و سراپرده و اردوی او اثری بر جای نماند. خزائنی که نادر نهاده بود به زودی بر باد رفت وکشوری که از جنگ و جدال دائمی ناتوان شده بود از فشار بحران اقتصادی به ناله درآمد و اقدامات مذهبی نادر هم بیثمر ماند ولی مرز بوم ایران از چنگال دشمن رهائی یافت. درست است که از آن زمان تاکنون خاک ایران از سمت شمال و مشرق و جنوب شرقی رو به نقصان نهاده لیکن ایران با مرزهای کنونی هم باقی نمیماند اگر نادرشاهی نمیبود !

عجب در این است که خبوشان یعنی همان شهرستانی که در نخستین برخورد نادر با شاه طهماسب، شاهد طلوع ستاره اقبال وی بود دیری نپائید که ناظر غروب هولناک و غم انگیز آن گردید۵! این شعر که در ارتباط با واپسین شب زندگی نادرشاه و اولین سپیده دم پس از مرگ اوست و در حکم مثلهای معروف درآمده، تابلوی گویایی را ترسیم می کند :

       سرشب، سر قتل و تاراج داشت                       سحرگه، نه تن سر، نه سر تاج داشت

      به یـک گردش چـرخ نیـلوفری                       نــه نادر بجا مانـــــد، نــــه نادری

 

۱عبدالحسین نوایی ،نادرشاه و بازماندگانش، صص ۱۶۷ – ۱۶۶ .                       

۲لارنس لاکهارت، نادرشاه آخرین کشورگشای آسیا،ص ۵۸۹ .                     

۳پر بازن، نامه های طبیب نادرشاه،ص۳۶ 

۴میرزا مهدی خان استرآبادی ،  جهانگشای نادری ، ص ۴۲۶ .                     

۵غلام حسین مقتدر، نبردهای بزرگ نادرشاه، صص۱۴۹ – ۱۴۸  . 

تهیه کننده: علی غلامرضایی مدرس دانشگاه وپژوهشگرتاریخ

استخراج از کتاب اوضاع نظامی ایران در دوره نادرشاه مولف :علی غلامرضایی  انتشارات دافوس

14380610577

About سردبیر

Check Also

نقش روابط عمومی در دوران پرشتاب امروز، بیش از هر زمان دیگری خودنمایی می‌کند

نقش روابط عمومی در دوران پرشتاب امروز، بیش از هر زمان دیگری خودنمایی می‌کند دکتر …

۵ comments

  1. با سلام و احترام
    خسته نباشید
    خوشحالم که دوباره اسنادی از تاریخ بزرگ ایران منتشر کردید
    امیدوارم همیشه از علم تاریخ شما،استفاده گردد
    موفق و مستدام باشید

  2. ممنون از زحمت های شما
    جالب بود استاد

  3. خیلی دلچسب بود لذت بردم

  4. اگر نادرشاه در سالها پایانی عمرش تغییر رویه نمیداد و مرتکب اشتباه نمیشد بی شک دوران حکومتش دورانی طلایی بود هر چند میراث گرانبهایی از خود به جای گذاشت که همانا عدم فروپاشی ایران بود

  5. درود استاد.عالی بود.من رو یادِ کتاب خودتون درباره نادرشاه انداخت که سرکلاس حضرتعالی این قسمت رو برامون نقل فرمودید.
    ممنون